اگر بخاطر بیاوری، زیر درخت های خیابان ولیعصر، نورهای سبز
اگر بخاطر بیاوری، زیر درختهای خیابان ولیعصر، نورهای سبز و آبی روشن کرده بودند. خیابان قفل بود. گفتی مردم شب عید با مردم بقیهی سال فرق میکنند. دستت را گرفته بودم. یا بهتر بگویم انگشتهای نازک و سفید و عرقکردهات را.
گفتم هر روزی که تو کنار من باشی عیده، عزیز دلم. چراغ، سبز شده بود اما ماشینها جم نمیخوردند. عوضش حاجی فیروزها میخواندند و میرقصیدند و داریه میزدند. ما، داشتیم مرا ببوس گوش میدادیم. گفتی سلیقهت پیرمردیه، مرتضا. برایت خواندم گرچه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش.
برگشتی رو به من، انگشتهات را فرو کردی توی موهام، و آرام کشیدیشان پایین و نرمنرمک گردنم را نوازش دادی. با آهنگ خواندی که بهار ما گذشته. گفتم بهار داره میاد حضرت دلبر. زمستونمون بود که گذشت. ماشینها راه افتادند کمی و دوباره ایستادند.
صدایت، بارانِ نیمههای اسفند را میمانست وقتی زیرلب زمزمه میکردی به نیمهشبها، دارم با یارم پیمانها. گفتم بهبه. چه نیمهشبهایی، چه پیمانهایی. گفتی دیوونهای بهخدا. گفتم یا محول الحول والاحوال، ما رو هم عاقل کن، آدم بشیم این شب عیدیه. نرمهی گوشم را کشیدی و صاف نشستی روی صندلی و خیره شدی به جلو. به نورهای سرخِ ماشینها که نمیگذاشت شب، سیاه بماند و راه، تیره. به درختها. مغازهها و آدمها که لباسهای نو پوشیده بودند.
بلند خواندم دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم... ماشین بغلی، شیشهاش پایین بود. پسرک خوشقیافهای گفت داداش، حالت خوبهها. گفتم خوب. گفت توپیها. گفتم توپ. گفت باغت آباد. دو تا بوق زدم که چاکرم. آهنگ روی تکرار بود انگار. تمام که شد، دوباره خواند مرا ببوس. گفتی دفعهی بعد اگه این آهنگ پخش بشه، وسط خیابون ماچت میکنم. گفتم توکل برخدا.
نزدیک تجریش بودیم که دوباره خواند. دستت را حلقه کردی دور گردنم. سرم را کشیدی سمت خودت. گفتم نکن تو رو خدا، زشته، یکی میبینه. گفتی ببینه. مال خودمه. چشمهام را بستم. نفست خورد روی گونهام. داغ بود. لبهات، خیس. دندانهامان خورد به هم. هزارتا یاکریم، توی سینهام پر زدند و نشستند. یکی چند تقهی آرام به شیشه کوبید. گفت داداش، اگه راه بیفتی ما هم به زن و زندگیمون میرسیم.
ماشینهای جلویی رفته بودند. گفتم ببخشید. گفت نوکرم. دنده را عوض کردم و پیچیدم به سمت سربالایی دربند. گفتم انگار مردم شب عید با مردم بقیهی سال فرق میکنند. دستت را گذاشتی روی دستم. آهنگ میخواند که بر فروزم آتشها در کوهستانها....
#مرتضی_برزگر
گفتم هر روزی که تو کنار من باشی عیده، عزیز دلم. چراغ، سبز شده بود اما ماشینها جم نمیخوردند. عوضش حاجی فیروزها میخواندند و میرقصیدند و داریه میزدند. ما، داشتیم مرا ببوس گوش میدادیم. گفتی سلیقهت پیرمردیه، مرتضا. برایت خواندم گرچه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش.
برگشتی رو به من، انگشتهات را فرو کردی توی موهام، و آرام کشیدیشان پایین و نرمنرمک گردنم را نوازش دادی. با آهنگ خواندی که بهار ما گذشته. گفتم بهار داره میاد حضرت دلبر. زمستونمون بود که گذشت. ماشینها راه افتادند کمی و دوباره ایستادند.
صدایت، بارانِ نیمههای اسفند را میمانست وقتی زیرلب زمزمه میکردی به نیمهشبها، دارم با یارم پیمانها. گفتم بهبه. چه نیمهشبهایی، چه پیمانهایی. گفتی دیوونهای بهخدا. گفتم یا محول الحول والاحوال، ما رو هم عاقل کن، آدم بشیم این شب عیدیه. نرمهی گوشم را کشیدی و صاف نشستی روی صندلی و خیره شدی به جلو. به نورهای سرخِ ماشینها که نمیگذاشت شب، سیاه بماند و راه، تیره. به درختها. مغازهها و آدمها که لباسهای نو پوشیده بودند.
بلند خواندم دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم... ماشین بغلی، شیشهاش پایین بود. پسرک خوشقیافهای گفت داداش، حالت خوبهها. گفتم خوب. گفت توپیها. گفتم توپ. گفت باغت آباد. دو تا بوق زدم که چاکرم. آهنگ روی تکرار بود انگار. تمام که شد، دوباره خواند مرا ببوس. گفتی دفعهی بعد اگه این آهنگ پخش بشه، وسط خیابون ماچت میکنم. گفتم توکل برخدا.
نزدیک تجریش بودیم که دوباره خواند. دستت را حلقه کردی دور گردنم. سرم را کشیدی سمت خودت. گفتم نکن تو رو خدا، زشته، یکی میبینه. گفتی ببینه. مال خودمه. چشمهام را بستم. نفست خورد روی گونهام. داغ بود. لبهات، خیس. دندانهامان خورد به هم. هزارتا یاکریم، توی سینهام پر زدند و نشستند. یکی چند تقهی آرام به شیشه کوبید. گفت داداش، اگه راه بیفتی ما هم به زن و زندگیمون میرسیم.
ماشینهای جلویی رفته بودند. گفتم ببخشید. گفت نوکرم. دنده را عوض کردم و پیچیدم به سمت سربالایی دربند. گفتم انگار مردم شب عید با مردم بقیهی سال فرق میکنند. دستت را گذاشتی روی دستم. آهنگ میخواند که بر فروزم آتشها در کوهستانها....
#مرتضی_برزگر
۲.۲k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.