part

#part23
#طاها
لبخندی زدم و گفتم :
طاها- خیلی خوشحالم که به ما اعتماد کردین!
رحیمی- منم همینطور، امیدوارم کاری نکنید که از تصمیم پشیمون بشم.
طاها- مطمئن باشید هرگز از این تصمیم پشیمون نمی‌شید.
رحیمی- امیدوارم ...
نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
رحیمی- من جلسه دارم و باید برم...
کیف‌ش رو برداشت و ادامه داد :
رحیمی- تا سه‌شنبه به امید دیدار.
طاها- به امید دیدار، فقط یه خواهش ازتون دارم!
رحیمی- چی؟
طاها- اگر میشه کسی از این موضوع که شما ساخت تبلیغ محصول جدیدتون رو به ما دادید با خبر نشه، حتی افراد داخل شرکت خودتون و افراد داخل شرکت من!
اخمی کرد و با تعجب پرسید :
رحیمی- چرا؟!
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- اگر می‌شه دلیلش رو الان نگم، فقط ازتون می‌خوام کسی از این قرارداد ما با خبر نشه تا روزی که ما ارائه بدیم.
رحیمی- هرطور مایلید، به کسی چیزی نمی‌گم.
لبخندی زدم و گفتم :
طاها- ممنونم!
رحیمی- خواهش می‌کنم، فعلا.
طاها- خدافظ.
به محض خروج از اتاق رحیمی تلفنم رو از جیبم خارج کردم و شماره ترانه رو گرفتم، بعداز چند بوق جواب داد :
ترانه- سریع حرفت رو بزن طاها کلی کار ریخ...
پریدم بین صحبتش و گفتم :
طاها- ترانه شب ساعت هشت می‌‌تونی بیای خونه من؟
با تعجب پرسید :
ترانه- ساعت هشت؟! خونه خودت؟! برای چی؟
کلافه گفتم :
طاها- می‌تونی بیای یا نه؟ جواب سوالم یه کلمه‌اس.
ترانه پوفی کشید و گفت :
ترانه- از دست تو طاها می‌خواستم با دوستام برم بیرون، میام اوکی فقط من آدرس خونه‌ات رو ندارم.
طاها- لوکیشن می‌فرستم برات، خدافظ.
اجازه صحبت دیگه‌ای رو بهش ندادم و قطع کردم، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه رها...
#رها
با تعجب گفتم :
رها- طاها من اصلا هیچی از کارای که شما می‌کنید سردر نمی‌ارم!
طاها پوکر نگاهم کرد و گفت :
طاها- یعنی هیچی بلد نیستی؟ بابا لامصب نزدیک سه ماه تو شرکت کار می‌کنی هیچی بلد نیستی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم :
رها- هیچی هیچی که نه یه چیزایی بلدم ولی نه در اون حدی که تو می‌خوای.
طاها دستاشو گذاشت رو صورتش و گفت :
طاها- دلم می‌خواد خودمو از برج میلاد پرت کنم پایین.
آنا- چیشده؟ کی می‌خواد خودشو بندازه پایین؟
آنا سینی شربت رو گذاشت رو میز، نگاهی به من و طاها انداخت و گفت :
آنا- چیشده؟
طاها یه جرعه از شربتش رو خورد و گفت :
طاها- تو شرکتمون یه جاسوس هست که تمام اطلاعات مارو به یه شرکت دیگه میده، من هنوز نتونستم اون جاسوس رو پیدا کنم و الان یه شرکت خیلی معروف مشتری شرکت ما شده و تبلیغات محصول جدیدش رو من قبول کردم، من نمی‌خوام این فرصت رو از دست بدم برای همین از رها و یکی دیگه از بچه‌های شرکت خواستم تا کمک کنن تو این سه روز یه پروژه عالی ارائه بدیم.
آنا- این‌که عالیه، الان مشکل کجاست؟ من متوجه نشدم‌.
طاها دستاشو گذاشت زیر چونه‌‌اش و گفت :
طاها- من تو شرکت به هیچ‌کس به جز رها و ترانه اعتماد ندارم، ترانه همه کارای شرکت رو بلده و می‌تونم رو کمکش حساب کنم ولی این وسط یه مشکلی داریم...
نگاهی به من انداخت و ادامه داد :
طاها- من و ترانه نمی‌تونیم دوتایی در عرض سه روز این کار رو تموم کنیم و به کمک رها نیاز داریم که متاسفانه رها هیچی از کارای شرکت بلد نیست.
آنا متفکر نگاهی به من و طاها انداخت و گفت :
آنا- خب بگید شاید من بتونم کمک کنم.
طاها- یه عکاس حرفه‌ای نیاز داریم که متاسفانه بودجه زیادی برای این‌که از بیرون عکاس بگیریم نداریم و کسی که بتونه کارای گرافیکی رو انجام بده.
آنا- من برای کارای گرافیک می‌تونم کمک‌تون کنم، برای عکاسیم رها هست.
سریع گفتم :
رها- دوربین و بند بساطشو ندارم.
آنا نگاهی به من انداخت و رو به طاها گفت :
آنا- می‌شه چند لحظه من رها رو ببرم؟ کارش دارم.
طاها گیج نگاهی به من انداخت و گفت :
طاها- رها اجازه‌اش دست من نیست.
آنا لبخندی زد و دست من رو گرفت و کشید و همونطور که میرفت سمت در گفت :
آنا- فکر کنم دیگه بهترِ اینو نشونت بدم!
متعجب گفتم :
رها- چی؟!
جوابم رو نداد و رفت سمت زیرزمین و درش رو باز کرد و رفت داخل و داد زد :
آنا- بیا.
آروم از پله ها رفتم پایین، همه جا تاریک بود.
رها- آنا؟ من چیزی نمی‌بینم اینجا چراغ ندا...
با روشن شدن فضا حرفم نصفه موند، با تعجب به اطراف نگاه کردم.
آنا- همه وسایل عکاسی و فیلم‌برداری رو داریم.
رها- اما، اما اینا از کجا اومده؟
آنا- راستش من اینجا رو برای تو آماده کردم که متاسفانه هیچ وقت نشد تا الان.
با ذوق بغلش کردم و گفتم :
رها- تو بهترین نامادری دنیایی!
دیدگاه ها (۰)

ادامه پارت قبل ؛آنا- نامادریش و نمی‌گفتی دق میکردی؟!لبمو گزی...

#part24#رهابی‌حوصله ولو شدم رو مبل و گفتم :رها- من دیگه توان...

#part22#رهادستام رو محکم کوبیدم و میز عصبی داد زدم.رها: اون ...

ادامه پارت قبل ؛طاها: چقدر مظلوم شدی.با حرص گفت.رها: نپیچون ...

خرگوش قاتلپارت۵تصمیم گرفتم کمکش کنم دوباره برگشتم پیششدستش ر...

خوشگلا مسابقهٔ جدید داریم البته این سری من برنده رو انتخاب ن...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط