رمان دلبر وحشی

#دلبر_وحشی_پارت_۵٠

به جایی نمی رسیدم
سارا هم نمیتونست کاری کنه.
حتی الان معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.
در همین فکرا بودم که صدای فاطمه اومد
"ستایش...ستایش
زود بلند شدم.
_فاطمه!
هنوز چشمش به آرش نخورده بود که جوری وایسادم که روبه رو آرش باشم و فاطمه پشت به آرش
مثل همیشه چادر مشکیش رو پوشیده بود.
_یه سوال میپرسم.
" الان وقتش نیست سارا...
_اون خوبه اول سوال منو جواب بده!
کلافه گفت:
"بپرس
_آرش رو هنوز دوست داری؟
قیافش متعجب شد
"براچی میپرسی
_بگو
" نمیدونم...
نگاه کلافه ای کردم که منظورمو فهمید.

"اره اره هنوز دیوونشم هنوز منتظرشم
بغضی که داشت...
نمیتونستم این عشق رو درک کنم!
هر دوتاشون عاشقن پس
من میتونم بهم برسونمشون...
_پس...امیدوارم خوشبخت بشی باهاش

اشاره ای به پشت سرش کردم که تند
روشو برگردوند و آرش رو دید...
دیدگاه ها (۶)

رمان ازدواج اجباری

رمان دلبر وحشی

رمان ازدواج اجباری

رمان دلبر وحشی

کیریشیما با غش و ضعفدوربین گوشیش رو سمت باکوگو که رسما گوجه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط