رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۵۱
باید تنهاشون میذاشتم.
زود از اونجا دور شدم و رفتم پیش سارا.
#راوی
خودش بود!
آرشی که فاطمه خیلی منتظرش بود اومدنش آرزوش بود.
الان کنارش بود
فاطمه سیلی به خودش زد.
_واقعا این خودتی!
چشم هاش پر اشک شده بود و مثل باران صورتش رو خیس می کرد.
_آرش...
سخن نویسنده:(چقدر این آرش کشته مرده داره هرکی میبینتش اشکش درمیاد)
آرش بلند شد و به سمتش رفت.
آروم چادرش که معلوم بود خیلی با عجله پوشیده رو مرتب کرد.
لبخند تلخی به روی فاطمه زد.
-منو میبخشی؟ معلومه نمیبخشی چند سال بخاطر انتقام ولت کردم و الان تازه فهمیدم نمیتونم!
فاطمه صداش درنمیومد!
انگار هنوز باور نکرده بود آرش جلوی روشه
لبخند عمیقی بر روی لب های دوتاشون جای گرفته بود.
........
#سارا
دایی با همون صدای سرد لب زد:
+فک کنم سارا دیگه خوب شده دیگه صلاح نمیدونم اینجا بمونیم!
همون طور آوا رو میدیدم که چشمش به رامتین بود.
خنده ریزی کردم که نگاها سمت من برگشت.
ولی...
رامتین به من توجه داره و اگه آوا رامتین رو دوست داره...
لبخند عمیقی تحویلشون دادم و گفتم:
_آقا رامتین میخوام باهاتون حرف بزنم
باشه ای گفت و با کمک آوا از روی تخت بلند شدم.
شایان داشت دنبالمون میومد که نگاه پکری بهش انداختم
_کجا داری میای میخوام تنها حرف بزنم
اخمی کرد و همون جا ایستاد.
بحث رو شروع کردم...
باید تنهاشون میذاشتم.
زود از اونجا دور شدم و رفتم پیش سارا.
#راوی
خودش بود!
آرشی که فاطمه خیلی منتظرش بود اومدنش آرزوش بود.
الان کنارش بود
فاطمه سیلی به خودش زد.
_واقعا این خودتی!
چشم هاش پر اشک شده بود و مثل باران صورتش رو خیس می کرد.
_آرش...
سخن نویسنده:(چقدر این آرش کشته مرده داره هرکی میبینتش اشکش درمیاد)
آرش بلند شد و به سمتش رفت.
آروم چادرش که معلوم بود خیلی با عجله پوشیده رو مرتب کرد.
لبخند تلخی به روی فاطمه زد.
-منو میبخشی؟ معلومه نمیبخشی چند سال بخاطر انتقام ولت کردم و الان تازه فهمیدم نمیتونم!
فاطمه صداش درنمیومد!
انگار هنوز باور نکرده بود آرش جلوی روشه
لبخند عمیقی بر روی لب های دوتاشون جای گرفته بود.
........
#سارا
دایی با همون صدای سرد لب زد:
+فک کنم سارا دیگه خوب شده دیگه صلاح نمیدونم اینجا بمونیم!
همون طور آوا رو میدیدم که چشمش به رامتین بود.
خنده ریزی کردم که نگاها سمت من برگشت.
ولی...
رامتین به من توجه داره و اگه آوا رامتین رو دوست داره...
لبخند عمیقی تحویلشون دادم و گفتم:
_آقا رامتین میخوام باهاتون حرف بزنم
باشه ای گفت و با کمک آوا از روی تخت بلند شدم.
شایان داشت دنبالمون میومد که نگاه پکری بهش انداختم
_کجا داری میای میخوام تنها حرف بزنم
اخمی کرد و همون جا ایستاد.
بحث رو شروع کردم...
۵.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.