رمان شاهزاده من 🍷فصل ۱
رمان شاهزاده من 🍷فصل ۱
# پارت ۴
ویو ا.ت : با حرف تهیونگ خندم گرفت که بابا خیز نگام کرد کا نباید اینجوری بخندم که با نگاهش خندم محو شد .........
ویو تهیونگ : متوجه شدم پادشاه به ا.ت با نگاه به ا.ت گفت که اینجوری نخنده ولی ا.ت خنده هاش یه جور دیگه قشنگ بود کلا اون زیبا بود ولی خب چه کنم عاشقش نبودم .....
☆ پرش زمانی به پایان مراسم عروسی
ویو ا.ت : بالا خره ابن مراسم کوفتی تموم شد داشتم میمردم خدایاااااا خودت به دادم برس تو فکر بودم که ته گفت ....
تهیونگ : ا.ت میگم تو قانون رو میدونی دیگه ؟؟
ا.ت : آره بابا تو میری قصر خودت منم میمونم قصر خودم بعد دو روز میام پیشت ....
تهیونگ : عه ... پس میدونستی من همین هفتهی قبل فهمیدم ( خجالت تو حالت خیلی کیوت )
ا.ت : ( گونه ته رو میکشع ) کیوتچه .... او ببخشید پرو شدم
تهیونگ : راحت باش .... او من فردا حرکت میکنم .... راستی بابات گفت باید کنار هم بخوابیم ....
ا.ت : اوکی بیا بریم اتاق من .....
تهیونگ : به ... چه راحت .... عجب زنی گرفتم ( خنده )
ا.ت : بی مزه .... ( یه دفعه خودشم خندش میگیره و با ته میخندن )
ویو ا.ت : تهیونگ خیلی بامزه بود و خیلی هم رک بود جذابیتش یه جور دیگه خوب بود هر وقت میدیدمش یاد عشق بچگیام میفتادم ولی الان حتی اسم اون پسری که تو بچگی دوسش داشتم و دوسم داشت رو یادم نمیاد ..... با ته رفتیم اتاقم و نوبتی لباس راحتبامون رو پوشیدیم و رو تخت گرفتیم خوابیدیم دو تامونم خسته بودیم بخلطر همین زود تو بغل هم خوابمون برد ( نویسنده : ای جانم 🥺 )
☆ پرش زمانی به صبح .....
ویو تهیونگ : صبح از خواب بیدار شدم ا.ت تو بغلم خوابیده بود خیلی کیوت بود خیلی هم دوست داشتنی حتی فکرشم نمیکردم تو خواب اینقدر خوشگل باشه که یه بود رو لبش گذاشتم که چشاش رو وا کرد و گفت .....
ا.ت : ته خوابم میاد بزار بخوابم این کارا چیه آخه ؟؟
تهیونگ : نه بابا نیمیتونم زنم رو ببوسم ؟؟
ا.ت : ببند .... منو تو همو دوست نداریم بفهم نفهم من .....
تهیونگ : چه کنم به هر حال زن و شوهریم و حب باید بسوزیم و بسازیم تازشم تو الان مال منی پس هرکاری خواستم انجام میدم
ا.ت : بگیر بخواب من خوابم میادددددد
تهیونگ : اوکی ... وایساااااا باید حاضر شم برگردم به قصر ( سریع از تخت پرید بیرون )
ا.ت : وایسا منم میخووم بیامممممم خسته شدم از دست مامان بابام
تهیونگ : ۱۸ سال تهحملشون کردی یه دو روزم تحمل کن ....
ا.ت : ددی ... ددی من بزار بیامممم بزار دیگهههههه
تهیونگ : چی شد ددی شدم ؟؟ اوکی با بابات حرف میزنم بریم
ا.ت : با اینکه از ددی گفتن بدم میاد ولی الان باید میگفتم راضیت کنم ..... حیح ولی مرسی که راضیش میکنی
ویو تهیونگ : ا.ت خیلی باحال بود راضیم کرد که ......
# پارت ۴
ویو ا.ت : با حرف تهیونگ خندم گرفت که بابا خیز نگام کرد کا نباید اینجوری بخندم که با نگاهش خندم محو شد .........
ویو تهیونگ : متوجه شدم پادشاه به ا.ت با نگاه به ا.ت گفت که اینجوری نخنده ولی ا.ت خنده هاش یه جور دیگه قشنگ بود کلا اون زیبا بود ولی خب چه کنم عاشقش نبودم .....
☆ پرش زمانی به پایان مراسم عروسی
ویو ا.ت : بالا خره ابن مراسم کوفتی تموم شد داشتم میمردم خدایاااااا خودت به دادم برس تو فکر بودم که ته گفت ....
تهیونگ : ا.ت میگم تو قانون رو میدونی دیگه ؟؟
ا.ت : آره بابا تو میری قصر خودت منم میمونم قصر خودم بعد دو روز میام پیشت ....
تهیونگ : عه ... پس میدونستی من همین هفتهی قبل فهمیدم ( خجالت تو حالت خیلی کیوت )
ا.ت : ( گونه ته رو میکشع ) کیوتچه .... او ببخشید پرو شدم
تهیونگ : راحت باش .... او من فردا حرکت میکنم .... راستی بابات گفت باید کنار هم بخوابیم ....
ا.ت : اوکی بیا بریم اتاق من .....
تهیونگ : به ... چه راحت .... عجب زنی گرفتم ( خنده )
ا.ت : بی مزه .... ( یه دفعه خودشم خندش میگیره و با ته میخندن )
ویو ا.ت : تهیونگ خیلی بامزه بود و خیلی هم رک بود جذابیتش یه جور دیگه خوب بود هر وقت میدیدمش یاد عشق بچگیام میفتادم ولی الان حتی اسم اون پسری که تو بچگی دوسش داشتم و دوسم داشت رو یادم نمیاد ..... با ته رفتیم اتاقم و نوبتی لباس راحتبامون رو پوشیدیم و رو تخت گرفتیم خوابیدیم دو تامونم خسته بودیم بخلطر همین زود تو بغل هم خوابمون برد ( نویسنده : ای جانم 🥺 )
☆ پرش زمانی به صبح .....
ویو تهیونگ : صبح از خواب بیدار شدم ا.ت تو بغلم خوابیده بود خیلی کیوت بود خیلی هم دوست داشتنی حتی فکرشم نمیکردم تو خواب اینقدر خوشگل باشه که یه بود رو لبش گذاشتم که چشاش رو وا کرد و گفت .....
ا.ت : ته خوابم میاد بزار بخوابم این کارا چیه آخه ؟؟
تهیونگ : نه بابا نیمیتونم زنم رو ببوسم ؟؟
ا.ت : ببند .... منو تو همو دوست نداریم بفهم نفهم من .....
تهیونگ : چه کنم به هر حال زن و شوهریم و حب باید بسوزیم و بسازیم تازشم تو الان مال منی پس هرکاری خواستم انجام میدم
ا.ت : بگیر بخواب من خوابم میادددددد
تهیونگ : اوکی ... وایساااااا باید حاضر شم برگردم به قصر ( سریع از تخت پرید بیرون )
ا.ت : وایسا منم میخووم بیامممممم خسته شدم از دست مامان بابام
تهیونگ : ۱۸ سال تهحملشون کردی یه دو روزم تحمل کن ....
ا.ت : ددی ... ددی من بزار بیامممم بزار دیگهههههه
تهیونگ : چی شد ددی شدم ؟؟ اوکی با بابات حرف میزنم بریم
ا.ت : با اینکه از ددی گفتن بدم میاد ولی الان باید میگفتم راضیت کنم ..... حیح ولی مرسی که راضیش میکنی
ویو تهیونگ : ا.ت خیلی باحال بود راضیم کرد که ......
۴.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.