*شیرین*
*شیرین*
.......
بعد از شام نشستیم دور هم وقرار شدخاطره تعریف کنیم نفس چای آورد
فرزام : آقا من اولین خاطره رو میگم
همه مشتاق شنیدن شدیم
فرزام لبخند پت پهنی زد وگفت : تقریبا یک سال پیش با یکی از دوستان رفتیم بام شهر یه هوایی بخوریم نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم آقا چشمتون روز بد نبینه یهو یه جادوگر اومد جلو وبا هزار فیس وافاده به دوستم گفت : ببخشید آقا شما منصور خان هستید
من یکی نزدیک بود حالم بهم بخوره دماغش اندازه یه نخد بودولی جادوگرا که دماغشون کوچلو بود دوستمم شیطنتش گل کرد دید من از زنه بدم اومده گفت من منصور هستم ولی خان نیستم جادوگره کیف کرد با خودش گفت امشب چی تور کردم
چشمتون روز بد نبینه جادوگر پیله کرد به دوست ما حالا هر چی دوستم گفت شوخی کردم جادوگره ولکن نبود دوستمم که دید اینجوریه گفت فرزام من با این میرم توبرو یه قلیون بکش سه سوت اومدم ده دیقه بعدش دوستم برگشت وبدو بدو سوار ماشین شدیم ورفتیم پرسیدم جادوگره چی شدگفت هیچی بهش گفتم بیا قایم موشک اون چشاش بسته من اومدم خودم قایم کنم حالا بعد یک سال هنوز که هنوزه جرات نمی کنیم بریم اون طرفا
نیما : من جای دوستت بودم مینداختمش زیر یه ماشینی
فرزام : بیا این دوستم بهش بگو
جیغ همه در اومد پس دوستش بردیا بود انقدر خندیدیم من یکی اشک از چشام سرازیر شد
فرزام : محمود بگه.
محمود یکم فکر کرد وگفت : سر یکی از کلاسهامون قرارشد رو یه جسد کار کنیم همه دور جسده جم شدن ونظر می دادن می خواستن کالبد شکافی کنن ولی تاخواستیم رو جسده رو باز کنیم یهو نشست حالا هر کی یه جایی در رفت ولی من مات متعجب داشتم جسده رو نگاه می کردم دوستم بود استادمون چون پیر بود بی هوش شد پسره ایرانی اسمش سمیر بودوشیطون خودشو گریم کرده بود ولی من شناختمش زود در رفت کسی نفهمید ولی اون روز حال کلاسمون دیدنی بود همه تعجب می کردن چطور من نترسیدم ودر نرفتم تا یک سال این موضوع سوژه منو سمیر بود وقتی مدرکمون رو گرفتیم همون استادمون گفت می دونسته جسده کی بود ولی چون سمیربهترین دانشجوش بود هیچی نگفت ولی روز اخری گفت وبچه های کلاس ریختن رو سرمون وانقدر زدنمون مو تو سر من بدبخت نزاشتن
واقعا خاطره جالبی بودبعدم ایلیا تعریف کرد پرس غذا رو اشتباهی تو دعوا زد تو سر استادشون انقدر خندیده بودم دل دردگرفتم خاطره نیما واقعا جالب بود که می خواسته به دختره تیکه بندازه دختره کفش زد تو سرش و بیهوش شد حتا بردیا هم خندید نوبت که به اون رسید گفت خاطره جالبی نداره بچه یکی دوتا دیگه خاطره تعریف کردن شب از نیمه گذشته بود وحسابی خسته بودیم قصد رفتن کردیم فرزام قبول نمی کرد می گفت فردا جمعه است باید همینجا بخوابیم کسی قبول نکرد آخرش فرزام گفت : بابا من زسر شلواری اوردم پسر ریختن رو سرش چون خونه ایلیا رو با خونه مریم اینا اشتباه گرفته بود
از ایلیا تشکر کردیم و برگشتیم خونه وای چقدر خسته بودم وخوابم میومد مسواک زدم لباس راحتی پوشیدم وراحت خوابیدم امشب بهترین واولین شبی بود که راحت می خوابیدم
.......
بعد از شام نشستیم دور هم وقرار شدخاطره تعریف کنیم نفس چای آورد
فرزام : آقا من اولین خاطره رو میگم
همه مشتاق شنیدن شدیم
فرزام لبخند پت پهنی زد وگفت : تقریبا یک سال پیش با یکی از دوستان رفتیم بام شهر یه هوایی بخوریم نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم آقا چشمتون روز بد نبینه یهو یه جادوگر اومد جلو وبا هزار فیس وافاده به دوستم گفت : ببخشید آقا شما منصور خان هستید
من یکی نزدیک بود حالم بهم بخوره دماغش اندازه یه نخد بودولی جادوگرا که دماغشون کوچلو بود دوستمم شیطنتش گل کرد دید من از زنه بدم اومده گفت من منصور هستم ولی خان نیستم جادوگره کیف کرد با خودش گفت امشب چی تور کردم
چشمتون روز بد نبینه جادوگر پیله کرد به دوست ما حالا هر چی دوستم گفت شوخی کردم جادوگره ولکن نبود دوستمم که دید اینجوریه گفت فرزام من با این میرم توبرو یه قلیون بکش سه سوت اومدم ده دیقه بعدش دوستم برگشت وبدو بدو سوار ماشین شدیم ورفتیم پرسیدم جادوگره چی شدگفت هیچی بهش گفتم بیا قایم موشک اون چشاش بسته من اومدم خودم قایم کنم حالا بعد یک سال هنوز که هنوزه جرات نمی کنیم بریم اون طرفا
نیما : من جای دوستت بودم مینداختمش زیر یه ماشینی
فرزام : بیا این دوستم بهش بگو
جیغ همه در اومد پس دوستش بردیا بود انقدر خندیدیم من یکی اشک از چشام سرازیر شد
فرزام : محمود بگه.
محمود یکم فکر کرد وگفت : سر یکی از کلاسهامون قرارشد رو یه جسد کار کنیم همه دور جسده جم شدن ونظر می دادن می خواستن کالبد شکافی کنن ولی تاخواستیم رو جسده رو باز کنیم یهو نشست حالا هر کی یه جایی در رفت ولی من مات متعجب داشتم جسده رو نگاه می کردم دوستم بود استادمون چون پیر بود بی هوش شد پسره ایرانی اسمش سمیر بودوشیطون خودشو گریم کرده بود ولی من شناختمش زود در رفت کسی نفهمید ولی اون روز حال کلاسمون دیدنی بود همه تعجب می کردن چطور من نترسیدم ودر نرفتم تا یک سال این موضوع سوژه منو سمیر بود وقتی مدرکمون رو گرفتیم همون استادمون گفت می دونسته جسده کی بود ولی چون سمیربهترین دانشجوش بود هیچی نگفت ولی روز اخری گفت وبچه های کلاس ریختن رو سرمون وانقدر زدنمون مو تو سر من بدبخت نزاشتن
واقعا خاطره جالبی بودبعدم ایلیا تعریف کرد پرس غذا رو اشتباهی تو دعوا زد تو سر استادشون انقدر خندیده بودم دل دردگرفتم خاطره نیما واقعا جالب بود که می خواسته به دختره تیکه بندازه دختره کفش زد تو سرش و بیهوش شد حتا بردیا هم خندید نوبت که به اون رسید گفت خاطره جالبی نداره بچه یکی دوتا دیگه خاطره تعریف کردن شب از نیمه گذشته بود وحسابی خسته بودیم قصد رفتن کردیم فرزام قبول نمی کرد می گفت فردا جمعه است باید همینجا بخوابیم کسی قبول نکرد آخرش فرزام گفت : بابا من زسر شلواری اوردم پسر ریختن رو سرش چون خونه ایلیا رو با خونه مریم اینا اشتباه گرفته بود
از ایلیا تشکر کردیم و برگشتیم خونه وای چقدر خسته بودم وخوابم میومد مسواک زدم لباس راحتی پوشیدم وراحت خوابیدم امشب بهترین واولین شبی بود که راحت می خوابیدم
۴.۳k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.