*نفس*
*نفس*
.........
ایلیا اومده بود دنبالم که بریم برام لباس بخره نرفتم نمی دونم چرا ازش خجالت می کشیدم عصرش اومدم خونه مامان جون اینا خیلی دلم برای خونشون تنگ شده بود حوض خونشون پراز ماهی قرمز بود بوی خوش عید از امشب به مشام می خورد شام مامان جون برام قیمه بادمجون درست کرد که عاشقش بودم بعدم من رفتم سراغ صندوقچه مامان جون عاشق وسایل قدیمیش بودم مخصوص آینه وشونش بعدم رفتم کنار مامان جون برام موهام رو شونه کرد بعدم روغن زد چقدر موهام خوشگل شده بود جا پهن کردم وورفتم زیر لحاف مامان جونم رفت اتاقش بخوابه چقدر خوودش وبابا جون عاشق هم بودن عشق وعلاقشون رو دوس داشتم من چرا تا حالا نتونستم به مردی علاقمند بشم خودمم جواب خودم نمی دونستم
**********
سفره رو چیدم پر گلدون لیلی مجنون گل رُز گذاشتم مامان جون یه ظرف بزرگ سنجد آورد گذاشت
- احساس می کنم یه چیزی کمه
بابا جون خندید وگفت نه دخترم سفره ات کامله
- نمی دونم
مامان جون : برو لباست بپوش دخترم
رفتم لباسمو عوض کردم موهامم دورم ریختم اوه اوه چه سروصدایی بیرون میومد اومدم بیرون دیدم بله همه باهم اومدن سلام کردم وکنار مامان جون نشستم نیما داشت با ماهی ها بازی می کرد
- نکن نیم می کشیشون
نیما : باز این دخالت کرد
براش ادا در آوردم بابا جون داشت قرآن می خوند همه سکوت کرده بودن ایلیا بلند شد تلویزیون رو زد یکه دیقه دیگه مونده بود به سال تحویل تو دلم دعا می کردم چشام بسته بود صدای انداختن توپ وساز دهول منو به خودم آورد همه داشتن به هم تبریک می گفتن والی منکه هنوز دعام تموم نشده بود بابا جون ومامان جون بغل کردم بابا جون یه بسته بهم داد ومامان جون یه کادوی خوش رنگ بعدم بابا ومامان نیما نسیم اخریم ایلیا بود دستمو گرفت وبهم عید رو تبریک گفت به همه کادو داد بجز من حتا به نسیم ول خوب چیزی نگفتم همیشه وهر سال بهم کادو می داد ولی امسال نه مامان شیرینی به همه داد بعدم خودش ونسیم رفتن سراغ نهار بی حوصله بلند شدم رفتم بالا وگوشیم برداشتم به مریم وشیرین عید رو تبریک گفتم همینطوری که داشتم با مریم حرف می زدم رفتم تو حیاط نیما داشت ماشینشو می شست نگام کرد وگفت : نفس اون سطل بده خم شدم سطل برداشتم می رفتم طرف نیما که یهو دیدم تو هوام وهمزمان صدای فریاد ایلیا احساس کردم سرم منفجر شده ودنیا تاریک
************
احساس کردم یکی دستش تو موهامه ولی نمی تونستم چشام باز کنم چقدر درد داشتم پام بدجور درد می کرد سرم سنگین بود ناله کردم
- نفس
به زور چشام باز کردم ولی تاریک بود دوباره چشام بسته شد
احساس شدید تشنگی باعث شدم چشام باز کنم چقدر تشنم بود دور ورمو نگاه کردم بعدم به پام که تو گچ بود دستی به سرم کشیدم باند دور سرم بود به سختی تکیه دادم به بالش بغض کردم پس چرا کسی نبود یهو در باز شد وایلیا اومد داخل با دیدنم زود خودش بهم رسوند وگفت: نفس خوبی ...کی بهوش اومدی ...چرا نشستی دراز بکش
اشک از چشام سرازیر شدچقدر ایلیا قیافه اش آشفته بود
- من چم شده
ایلیا : چرا گریه می کنی .
- من چم شده
ایلیا : کشتی مارو دختر یه هفته است بی هوشی ظهربهوش اومدی ناله کردی دوباره بی هوش شدی دراز بکش
- تشنمه
یکم اب ریخت تو لیوان
ایلیا : می تونی بخوری
لیوان ازش گرفتم وآب رو خوردم کمکم کرد دراز کشیدم .
- مامان
ایلیا : خونه است تا آخر شب اینجا بودن دیگه گفتم برن .
- سرم خیلی درد می کنه
ایلیا لبه تخت نشست وگفت : خدا می دونه چی بهمون گذشت نفس یادم که میاد میخوام بمیرم
- سرم شکسته
ایلیا : پات رو اسفنج لیز خورد سرت خورد لبه حوض
- پام چرا شکست
ایلیا : در رفته بدجور گچ گرفتن یه هفته دیگه بازش می کنن
نگاش کردم وگفتم : حالا تو چرا این ریختی مگه من مردم .
اخم کرد وگفت: زبونتو گاز بگیر نفس .اگه بدونی مریم بیچاره چی به روزش اومد
- داشتم باهاش حرف می زدم حتما خیلی ترسید
ایلیا : هر روز اینجان تا یک ساعت پیشم بودن فکر می کردن بهوش میای
- چقدر عزیزم وخبر ندارم
با سرزنش نگام کرد وگفت : چیزی می خوری برات بیارم
- نه خوابم میاد ولی خیلی درد دارم سرم بدجور شکسته
ایلیا : خیلی بد میگم بیان برات مسکن بزنن
- تو چرا اینجایی
ملافه رو انداخت روم وفقط نگام کرد .بعدم رفت .
.........
ایلیا اومده بود دنبالم که بریم برام لباس بخره نرفتم نمی دونم چرا ازش خجالت می کشیدم عصرش اومدم خونه مامان جون اینا خیلی دلم برای خونشون تنگ شده بود حوض خونشون پراز ماهی قرمز بود بوی خوش عید از امشب به مشام می خورد شام مامان جون برام قیمه بادمجون درست کرد که عاشقش بودم بعدم من رفتم سراغ صندوقچه مامان جون عاشق وسایل قدیمیش بودم مخصوص آینه وشونش بعدم رفتم کنار مامان جون برام موهام رو شونه کرد بعدم روغن زد چقدر موهام خوشگل شده بود جا پهن کردم وورفتم زیر لحاف مامان جونم رفت اتاقش بخوابه چقدر خوودش وبابا جون عاشق هم بودن عشق وعلاقشون رو دوس داشتم من چرا تا حالا نتونستم به مردی علاقمند بشم خودمم جواب خودم نمی دونستم
**********
سفره رو چیدم پر گلدون لیلی مجنون گل رُز گذاشتم مامان جون یه ظرف بزرگ سنجد آورد گذاشت
- احساس می کنم یه چیزی کمه
بابا جون خندید وگفت نه دخترم سفره ات کامله
- نمی دونم
مامان جون : برو لباست بپوش دخترم
رفتم لباسمو عوض کردم موهامم دورم ریختم اوه اوه چه سروصدایی بیرون میومد اومدم بیرون دیدم بله همه باهم اومدن سلام کردم وکنار مامان جون نشستم نیما داشت با ماهی ها بازی می کرد
- نکن نیم می کشیشون
نیما : باز این دخالت کرد
براش ادا در آوردم بابا جون داشت قرآن می خوند همه سکوت کرده بودن ایلیا بلند شد تلویزیون رو زد یکه دیقه دیگه مونده بود به سال تحویل تو دلم دعا می کردم چشام بسته بود صدای انداختن توپ وساز دهول منو به خودم آورد همه داشتن به هم تبریک می گفتن والی منکه هنوز دعام تموم نشده بود بابا جون ومامان جون بغل کردم بابا جون یه بسته بهم داد ومامان جون یه کادوی خوش رنگ بعدم بابا ومامان نیما نسیم اخریم ایلیا بود دستمو گرفت وبهم عید رو تبریک گفت به همه کادو داد بجز من حتا به نسیم ول خوب چیزی نگفتم همیشه وهر سال بهم کادو می داد ولی امسال نه مامان شیرینی به همه داد بعدم خودش ونسیم رفتن سراغ نهار بی حوصله بلند شدم رفتم بالا وگوشیم برداشتم به مریم وشیرین عید رو تبریک گفتم همینطوری که داشتم با مریم حرف می زدم رفتم تو حیاط نیما داشت ماشینشو می شست نگام کرد وگفت : نفس اون سطل بده خم شدم سطل برداشتم می رفتم طرف نیما که یهو دیدم تو هوام وهمزمان صدای فریاد ایلیا احساس کردم سرم منفجر شده ودنیا تاریک
************
احساس کردم یکی دستش تو موهامه ولی نمی تونستم چشام باز کنم چقدر درد داشتم پام بدجور درد می کرد سرم سنگین بود ناله کردم
- نفس
به زور چشام باز کردم ولی تاریک بود دوباره چشام بسته شد
احساس شدید تشنگی باعث شدم چشام باز کنم چقدر تشنم بود دور ورمو نگاه کردم بعدم به پام که تو گچ بود دستی به سرم کشیدم باند دور سرم بود به سختی تکیه دادم به بالش بغض کردم پس چرا کسی نبود یهو در باز شد وایلیا اومد داخل با دیدنم زود خودش بهم رسوند وگفت: نفس خوبی ...کی بهوش اومدی ...چرا نشستی دراز بکش
اشک از چشام سرازیر شدچقدر ایلیا قیافه اش آشفته بود
- من چم شده
ایلیا : چرا گریه می کنی .
- من چم شده
ایلیا : کشتی مارو دختر یه هفته است بی هوشی ظهربهوش اومدی ناله کردی دوباره بی هوش شدی دراز بکش
- تشنمه
یکم اب ریخت تو لیوان
ایلیا : می تونی بخوری
لیوان ازش گرفتم وآب رو خوردم کمکم کرد دراز کشیدم .
- مامان
ایلیا : خونه است تا آخر شب اینجا بودن دیگه گفتم برن .
- سرم خیلی درد می کنه
ایلیا لبه تخت نشست وگفت : خدا می دونه چی بهمون گذشت نفس یادم که میاد میخوام بمیرم
- سرم شکسته
ایلیا : پات رو اسفنج لیز خورد سرت خورد لبه حوض
- پام چرا شکست
ایلیا : در رفته بدجور گچ گرفتن یه هفته دیگه بازش می کنن
نگاش کردم وگفتم : حالا تو چرا این ریختی مگه من مردم .
اخم کرد وگفت: زبونتو گاز بگیر نفس .اگه بدونی مریم بیچاره چی به روزش اومد
- داشتم باهاش حرف می زدم حتما خیلی ترسید
ایلیا : هر روز اینجان تا یک ساعت پیشم بودن فکر می کردن بهوش میای
- چقدر عزیزم وخبر ندارم
با سرزنش نگام کرد وگفت : چیزی می خوری برات بیارم
- نه خوابم میاد ولی خیلی درد دارم سرم بدجور شکسته
ایلیا : خیلی بد میگم بیان برات مسکن بزنن
- تو چرا اینجایی
ملافه رو انداخت روم وفقط نگام کرد .بعدم رفت .
۱۹.۷k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.