The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 1۷
چند روز گذشته بود، اما از اون دیدار در کتابخانه چیزی درونت عوض شده بود.
یورا دیگه فقط یه اسم روی برگه یا صدایی در باد نبود، اون حالا در فضای بین تو و جیمین نفس میکشید.
نمیدونستی چطور، ولی حضورش رو حس میکردی؛ مثل بوی بارون قبل از ابر، مثل نوری که از گوشهی چشم رد میشه و وقتی برمیگردی، ناپدید شده.
صبح، جیمین دیر رسید.
وقتی اومد، چشمهاش خسته بودن و موهاش نامرتب.
– دیشب خواب دیدم نقاشی میکشم، ولی دستم از کنترل خارج شده بود.
– چی کشیدی؟
کمی مکث کرد و ادامه داد.
– یه ساحل تاریک… و زنی با چتر سفید. ولی وقتی بیدار شدم، نقاشی واقعاً جلوی تختم بود.
لبخند زدی، ولی لرز داشتی.
– شاید خودت توی خواب کشیدی.
– من؟ نه… اون قلممو رو گرفته بود. من فقط نگاه میکردم.
در کلاس، استاد از شما خواست طرح جدیدتون رو تحویل بدین.
وقتی جیمین بومش رو بالا برد، همه ساکت شدن.
در نقاشی، تو بودی اما پشت سرت سایهی زنی ایستاده بود که انگشتش رو روی شونهات گذاشته بود.
صداش زدی.
– جیمین…
با سردرگمی نگاهت کرد.
– چی شده؟
– این نقاشی رو خودت کشیدی؟
– بله، دیشب… فکر میکنی قشنگ نیست؟
لبخند زدی، اما اشک گوشهی چشمت جمع شد.
– قشنگه… فقط نمیدونم چرا احساس میکنم اون زن واقعیه.
او سرش را پایین انداخت.
– چون واقعیه.
سکوت.
هیچ کدوم جرات نگاه کردن به همدیگر نداشتید.
بعد از کلاس، کنار پنجره ایستاده بودی.
بارون آروم میبارید و بوی خاک خیس در هوا پخش بود.
جیمین نزدیک شد.
– من یه چیزایی داره یادم میاد…
با بهت گفتی.
– چی؟
ادامه داد.
– یه تابستون… قبل از اینکه با تو آشنا شم. یه ساحل، یه دختر با چتر سفید.
فکت منقبض شد با هر زحمتی بود ل*ب باز کردی.
– یورا؟
– نمیدونم. فقط یادمه گفت:
«تو روزی برمیگردی، ولی اون موقع من دیگه توی نور نیستم.»
دستش میلرزید.
انگشتهات رو در دست گرفت، اما سرد بود، مثل سنگ.
نگاه لرزونش روی تو قفل شد.
– تو باورم داری، درسته؟
– دارم… ولی دارم میترسم.
لبخند تلخی زد.
– اگه اون برگرده، شاید فقط بخواد چیزی که مالشه پس بگیره.
در همون لحظه، پیامکی روی گوشیت اومد.
شماره ناشناس:
> «نور همیشه به سایه بدهکاره. وقتشه یادش بیاد.»
سرت رو بالا گرفتی.
در انتهای راهرو، یورا ایستاده بود.
با چتر سفید بسته در دست، خیره به شما.
لبخند زد، آرام، بیصدا، مثل کسی که از اول آنجا بوده.
جیمین زمزمه کرد:
– اون داره منو صدا میزنه.
و تو برای اولینبار حس کردی عشق میتونه دردناکترین معجزهی جهان باشه.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 1۷
چند روز گذشته بود، اما از اون دیدار در کتابخانه چیزی درونت عوض شده بود.
یورا دیگه فقط یه اسم روی برگه یا صدایی در باد نبود، اون حالا در فضای بین تو و جیمین نفس میکشید.
نمیدونستی چطور، ولی حضورش رو حس میکردی؛ مثل بوی بارون قبل از ابر، مثل نوری که از گوشهی چشم رد میشه و وقتی برمیگردی، ناپدید شده.
صبح، جیمین دیر رسید.
وقتی اومد، چشمهاش خسته بودن و موهاش نامرتب.
– دیشب خواب دیدم نقاشی میکشم، ولی دستم از کنترل خارج شده بود.
– چی کشیدی؟
کمی مکث کرد و ادامه داد.
– یه ساحل تاریک… و زنی با چتر سفید. ولی وقتی بیدار شدم، نقاشی واقعاً جلوی تختم بود.
لبخند زدی، ولی لرز داشتی.
– شاید خودت توی خواب کشیدی.
– من؟ نه… اون قلممو رو گرفته بود. من فقط نگاه میکردم.
در کلاس، استاد از شما خواست طرح جدیدتون رو تحویل بدین.
وقتی جیمین بومش رو بالا برد، همه ساکت شدن.
در نقاشی، تو بودی اما پشت سرت سایهی زنی ایستاده بود که انگشتش رو روی شونهات گذاشته بود.
صداش زدی.
– جیمین…
با سردرگمی نگاهت کرد.
– چی شده؟
– این نقاشی رو خودت کشیدی؟
– بله، دیشب… فکر میکنی قشنگ نیست؟
لبخند زدی، اما اشک گوشهی چشمت جمع شد.
– قشنگه… فقط نمیدونم چرا احساس میکنم اون زن واقعیه.
او سرش را پایین انداخت.
– چون واقعیه.
سکوت.
هیچ کدوم جرات نگاه کردن به همدیگر نداشتید.
بعد از کلاس، کنار پنجره ایستاده بودی.
بارون آروم میبارید و بوی خاک خیس در هوا پخش بود.
جیمین نزدیک شد.
– من یه چیزایی داره یادم میاد…
با بهت گفتی.
– چی؟
ادامه داد.
– یه تابستون… قبل از اینکه با تو آشنا شم. یه ساحل، یه دختر با چتر سفید.
فکت منقبض شد با هر زحمتی بود ل*ب باز کردی.
– یورا؟
– نمیدونم. فقط یادمه گفت:
«تو روزی برمیگردی، ولی اون موقع من دیگه توی نور نیستم.»
دستش میلرزید.
انگشتهات رو در دست گرفت، اما سرد بود، مثل سنگ.
نگاه لرزونش روی تو قفل شد.
– تو باورم داری، درسته؟
– دارم… ولی دارم میترسم.
لبخند تلخی زد.
– اگه اون برگرده، شاید فقط بخواد چیزی که مالشه پس بگیره.
در همون لحظه، پیامکی روی گوشیت اومد.
شماره ناشناس:
> «نور همیشه به سایه بدهکاره. وقتشه یادش بیاد.»
سرت رو بالا گرفتی.
در انتهای راهرو، یورا ایستاده بود.
با چتر سفید بسته در دست، خیره به شما.
لبخند زد، آرام، بیصدا، مثل کسی که از اول آنجا بوده.
جیمین زمزمه کرد:
– اون داره منو صدا میزنه.
و تو برای اولینبار حس کردی عشق میتونه دردناکترین معجزهی جهان باشه.
ادامه دارد.....
- ۹.۰k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط