داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
مهم نیست که باید امروز دنبال دخترم میرفتم و نرفتم و نقش معصوم مادری ام را خوب بازی نکردم!
مهم نیست شوهرم چقدر فریاد کشید و دهانش را تا نهایت توانش باز کرد و هرچه خواست گفت و حتما بعد هم گوشی را پرت کرده و خودش دنبال دخترمان رفته و بعد هم با خودش بردتش!
مهم نیست که بوی سوختگی تمام خانه را گرفته و حتی حاضر نیستم بلند شوم و پنجره های بالکن و آشپزخانه پشتی را باز کنم تا هوای خانه عوض شود!
مهم نیست که مردک انتشاراتی 17 بار پشت هم تلفن کرده است و پیغام گذاشته و از بدقولی امروزم ابراز ناراحتی کرده و گفته است تمام قرار هایش را کنسل کرده است بخاطر قرارش با من و توی تماس آخرش هم تاکید کرده این دفعه که بگذرد دیگر کلاهش هم اینطرف ها بیفتد برای بردنش پیدایش نمی شود!
مهم این است که وقتی کفش هایم را میپوشیدم تا بروم و سوار آژانسی شوم که پشت هم بوق میزد او را دیدم.
خودش بود.
مردی که چند سال در نهایت سکوتم دیوانه اش بودم و بی اطلاع قبلی یا هیچ نشانه ای از 27 آبان آن سال به آنطرف دیگر سرکارش نیامده بود ..
و دیگر هیچ وقت ندیده بودمش تا امروز که موقع پوشیدن آن کفش های قهوه ای که شکلشان حالم را بهم میزند و هدیه ی سال نو ی شوهرم است سلام داد و گفت همسایه ی روبرویی مان است.
حالا حرفهایِ پشت سکوت آن سالهایم توی گلویم گیر کرده اند، دارند خفه ام میکنند.
مهم نیست که باید امروز دنبال دخترم میرفتم و نرفتم و نقش معصوم مادری ام را خوب بازی نکردم!
مهم نیست شوهرم چقدر فریاد کشید و دهانش را تا نهایت توانش باز کرد و هرچه خواست گفت و حتما بعد هم گوشی را پرت کرده و خودش دنبال دخترمان رفته و بعد هم با خودش بردتش!
مهم نیست که بوی سوختگی تمام خانه را گرفته و حتی حاضر نیستم بلند شوم و پنجره های بالکن و آشپزخانه پشتی را باز کنم تا هوای خانه عوض شود!
مهم نیست که مردک انتشاراتی 17 بار پشت هم تلفن کرده است و پیغام گذاشته و از بدقولی امروزم ابراز ناراحتی کرده و گفته است تمام قرار هایش را کنسل کرده است بخاطر قرارش با من و توی تماس آخرش هم تاکید کرده این دفعه که بگذرد دیگر کلاهش هم اینطرف ها بیفتد برای بردنش پیدایش نمی شود!
مهم این است که وقتی کفش هایم را میپوشیدم تا بروم و سوار آژانسی شوم که پشت هم بوق میزد او را دیدم.
خودش بود.
مردی که چند سال در نهایت سکوتم دیوانه اش بودم و بی اطلاع قبلی یا هیچ نشانه ای از 27 آبان آن سال به آنطرف دیگر سرکارش نیامده بود ..
و دیگر هیچ وقت ندیده بودمش تا امروز که موقع پوشیدن آن کفش های قهوه ای که شکلشان حالم را بهم میزند و هدیه ی سال نو ی شوهرم است سلام داد و گفت همسایه ی روبرویی مان است.
حالا حرفهایِ پشت سکوت آن سالهایم توی گلویم گیر کرده اند، دارند خفه ام میکنند.
۴۸۵
۰۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.