بازمانده
بازمانده
فصل دو ' پارت ۲'
چندقدم عقب رفتم و تعادلم از بین رفت و خوردم زمین.
خودم رو عقب عقب کشیدم اونم با قدمهای آهسته که نشونه ریلکس بودنش بود نزدیکم شد، پشیمون بودم پیشنهاد کیم اون اسلحه پیشنهاد داده بود ولی من چوببیسبالم رو برداشتم.
_:واو! همه دخترایی اردوگاهتون به زیبایی توئه، تو خیلی زيبای دختر.
خیسِ گوشه لبم رو پاک کردم و سریع بلند شدم، عقبعقب رفتم و با دیدن جا خالی که میتونستم ازش فرار کنم، پا تند کردم ولی اون سریعتر بود. جلوم سبز شد و لبخند دندون نمایی زد، از دیدن دندوناش چندشم شد، چرا اینقدر زرد بود.
_:نه نه..
سرش رو دوطرف تکون داد و حالت متفکر به خود گرفت.
_:من اینجوری دوس ندارم...نباید فرار کنی.
دندونهام رو روی هم فشردم، و گفتم.
یوری:من ازت نظر نخواستم، برو کنار.
_:الان تو تله منِ، پس باهام راه بیا.
یوری:مثلا میخوای چیکار کنی.
_:میتونم خیلی کارا انجام بدم، خیلی...
پوزخند که باعث شد شیطون بودنش رو نشون بده زد و ادامه داد.
_:این بدن...آه نمیتونم مانع خودم بشم، خیلی وقته با کسی نبودم.
حرفش عصبانیم کرد، حرفایی جین اوپا یادم اومد' با یه حرکت حواس حریف رو پرت کن، و بعد میتونی از نقطه حساسش برای از پا درآوردن استفاده کنی.'
یوری:به درک عوضی.
دست مشتشدهم رو سمتش بُردم طبق پیشبینیهام با دستش مانع شد، زمان از بین بردنش بود. لگدم رو درست به پا سومش کوبیدم.
از درد به خود پیچید و خم شد دستاش رو روش گذاشت، با دهن که بوی تعفن میداد گفت:تویی ه.رزه...
سریع چوبم رو برداشتم و خواستم از کنارش رد بشم، که پام رو گرفت کشید سمت خود با صورت زمین خوردم و پیشونیم به زمین کوبیده شد.
_:میخوای در بری ها... همینجا ترتیبت رو میدم.
روم نشسته بود و سعی میکرد تا دکمه شلوارم رو باز کنه. الان فقط میخواستم اون بمیره.
مشتم رو پُر خاک کردم و تو صورتش پاشیدم، با حس آزاد بودن خودم رو عقب کشیدم و قبل اینکه دیدش واضح بشه چوب بیسبالم که کنارم افتاده بود رو برداشتم و محکم به صورتش کوبیدم.
یوری:کثافت.
میخهای چوب تو صورتش فرو رفته بود، خوشحال به کاری که انجام داده بودم قهقهه زدم، یه ضربت چوب رو کشیدم سمت خودم.
مطمئنم صدا جیغش رو همه شنید، فرورفتگیهای جا میخ، جاشون رو به خون قرمز غلیظ داد.
یوری:با این قیافه حتی حیوون نگات نمیکنه، کثافت بیهمهچه.
_:ت...تو...تو....عقلت و از دست دادی میخوای بمیری(نهایت عصبانیت)
نزدیکش شدم، دستش روی صورتش بود و سعی میکرد فرورفتگیهای میخ رو بپوشونه.
موهاش رو تو مشتم گرفتم و مجبورش کردم دنبالم بیاد.
_:غلط کردم ولم کن، بزار برم
یوری:بهت نیاز داریم صبر کن، کاری به کارت ندارم به اندازه کافی کشیدی.
غلط املایی بود معذرت 🤍
فصل دو ' پارت ۲'
چندقدم عقب رفتم و تعادلم از بین رفت و خوردم زمین.
خودم رو عقب عقب کشیدم اونم با قدمهای آهسته که نشونه ریلکس بودنش بود نزدیکم شد، پشیمون بودم پیشنهاد کیم اون اسلحه پیشنهاد داده بود ولی من چوببیسبالم رو برداشتم.
_:واو! همه دخترایی اردوگاهتون به زیبایی توئه، تو خیلی زيبای دختر.
خیسِ گوشه لبم رو پاک کردم و سریع بلند شدم، عقبعقب رفتم و با دیدن جا خالی که میتونستم ازش فرار کنم، پا تند کردم ولی اون سریعتر بود. جلوم سبز شد و لبخند دندون نمایی زد، از دیدن دندوناش چندشم شد، چرا اینقدر زرد بود.
_:نه نه..
سرش رو دوطرف تکون داد و حالت متفکر به خود گرفت.
_:من اینجوری دوس ندارم...نباید فرار کنی.
دندونهام رو روی هم فشردم، و گفتم.
یوری:من ازت نظر نخواستم، برو کنار.
_:الان تو تله منِ، پس باهام راه بیا.
یوری:مثلا میخوای چیکار کنی.
_:میتونم خیلی کارا انجام بدم، خیلی...
پوزخند که باعث شد شیطون بودنش رو نشون بده زد و ادامه داد.
_:این بدن...آه نمیتونم مانع خودم بشم، خیلی وقته با کسی نبودم.
حرفش عصبانیم کرد، حرفایی جین اوپا یادم اومد' با یه حرکت حواس حریف رو پرت کن، و بعد میتونی از نقطه حساسش برای از پا درآوردن استفاده کنی.'
یوری:به درک عوضی.
دست مشتشدهم رو سمتش بُردم طبق پیشبینیهام با دستش مانع شد، زمان از بین بردنش بود. لگدم رو درست به پا سومش کوبیدم.
از درد به خود پیچید و خم شد دستاش رو روش گذاشت، با دهن که بوی تعفن میداد گفت:تویی ه.رزه...
سریع چوبم رو برداشتم و خواستم از کنارش رد بشم، که پام رو گرفت کشید سمت خود با صورت زمین خوردم و پیشونیم به زمین کوبیده شد.
_:میخوای در بری ها... همینجا ترتیبت رو میدم.
روم نشسته بود و سعی میکرد تا دکمه شلوارم رو باز کنه. الان فقط میخواستم اون بمیره.
مشتم رو پُر خاک کردم و تو صورتش پاشیدم، با حس آزاد بودن خودم رو عقب کشیدم و قبل اینکه دیدش واضح بشه چوب بیسبالم که کنارم افتاده بود رو برداشتم و محکم به صورتش کوبیدم.
یوری:کثافت.
میخهای چوب تو صورتش فرو رفته بود، خوشحال به کاری که انجام داده بودم قهقهه زدم، یه ضربت چوب رو کشیدم سمت خودم.
مطمئنم صدا جیغش رو همه شنید، فرورفتگیهای جا میخ، جاشون رو به خون قرمز غلیظ داد.
یوری:با این قیافه حتی حیوون نگات نمیکنه، کثافت بیهمهچه.
_:ت...تو...تو....عقلت و از دست دادی میخوای بمیری(نهایت عصبانیت)
نزدیکش شدم، دستش روی صورتش بود و سعی میکرد فرورفتگیهای میخ رو بپوشونه.
موهاش رو تو مشتم گرفتم و مجبورش کردم دنبالم بیاد.
_:غلط کردم ولم کن، بزار برم
یوری:بهت نیاز داریم صبر کن، کاری به کارت ندارم به اندازه کافی کشیدی.
غلط املایی بود معذرت 🤍
- ۶.۷k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط