Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_سیزدهم
زدم رو شونش و گفتم:شاخ ماله گاوه عزیزم اینو همیشه داشته باش.
تا اینو گفتم صدای باز شدن در,همه رو به سمت خودش جلب کرد,تمامه نگاه ها طرف در رفت و با حالت عجیبی,مات و مبهوت به در نگاه میکردند(راستش نیلوفر بود)
نیلوفر چنان تیپی زده بود که هرکس که نمیشناختش میگفت این یه خارجیه!
یا شایدم میگفت:تازه پروازش از اروپا اومده و رسیده ایران.
اما با بک تغییر,اونم چادرش بود.بعد چند دقیقه نیلوفر حرفشو با گوشی به پایان رسوند گفت:خب بریم؟
زهرا با حالت متعجبانه گفت:آره ولی..
_ولی چی؟
+آخه ما مثل تو چادر نداریم که سرمون کنیم.ممکنه ضایع بشیماا.
_چه ضایع ای؟چه کشکی؟دوست من,بیا بیااز این فکراهم نکن.کسی حرف زد طرف حسابش منم نه کسه دیگه.راستی چرا نرفتید پایین؟
مارال جواب داد:منتظر تو بودیم!
نیلوفر با خجالت گفت:اما خب الانم که ۸ نفره نمیشه سوار آسانسور شد که!
من اومدم جلو و با لحنی که انگار همه چیز رو خوب بلدم گفتم:خب ۴ نفر اول میرن.۴نفر بعدش میرن.
زهرا,بهار,مارال و فاطمه
من و نیلوفر و فاطیما و کیمیا
خوب شد دیگه؟
با موافقت کردنشون گروه اول رفتن,بعد از چند دقیقه ماهم رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم.
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم و زدیم تو جاده.وای چقد تو اون لحضه حال میداد.تو ترافیک گیر کردیم و مییدونستیم که حالا حالاها باید بشینیم تو ماشین.نیلوفر هم از این فرصت استفاده کرد و گفت:خب الان کجا بریم؟
یکی میگفت بریم بازار,یکی میگفت بریم پارک و خلاصه هر ۸ نفر یه نظر دادیم تا اینکه من حکمم رو صادر کردم(نه که اونجا دادگاه بود,منم قاضی😂 )
گفتم:به حساب من,همه میریم بستنی میخریم.
قبول کردن و تو این فاصله کمی که داشتیم باید انتخابامونو میکردیم.
من یه برگه درآوردم و شروع کردم به حرف زدن:خب کیا بستنی میخوان؟
و....
ادامه دارد
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_سیزدهم
زدم رو شونش و گفتم:شاخ ماله گاوه عزیزم اینو همیشه داشته باش.
تا اینو گفتم صدای باز شدن در,همه رو به سمت خودش جلب کرد,تمامه نگاه ها طرف در رفت و با حالت عجیبی,مات و مبهوت به در نگاه میکردند(راستش نیلوفر بود)
نیلوفر چنان تیپی زده بود که هرکس که نمیشناختش میگفت این یه خارجیه!
یا شایدم میگفت:تازه پروازش از اروپا اومده و رسیده ایران.
اما با بک تغییر,اونم چادرش بود.بعد چند دقیقه نیلوفر حرفشو با گوشی به پایان رسوند گفت:خب بریم؟
زهرا با حالت متعجبانه گفت:آره ولی..
_ولی چی؟
+آخه ما مثل تو چادر نداریم که سرمون کنیم.ممکنه ضایع بشیماا.
_چه ضایع ای؟چه کشکی؟دوست من,بیا بیااز این فکراهم نکن.کسی حرف زد طرف حسابش منم نه کسه دیگه.راستی چرا نرفتید پایین؟
مارال جواب داد:منتظر تو بودیم!
نیلوفر با خجالت گفت:اما خب الانم که ۸ نفره نمیشه سوار آسانسور شد که!
من اومدم جلو و با لحنی که انگار همه چیز رو خوب بلدم گفتم:خب ۴ نفر اول میرن.۴نفر بعدش میرن.
زهرا,بهار,مارال و فاطمه
من و نیلوفر و فاطیما و کیمیا
خوب شد دیگه؟
با موافقت کردنشون گروه اول رفتن,بعد از چند دقیقه ماهم رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم.
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم و زدیم تو جاده.وای چقد تو اون لحضه حال میداد.تو ترافیک گیر کردیم و مییدونستیم که حالا حالاها باید بشینیم تو ماشین.نیلوفر هم از این فرصت استفاده کرد و گفت:خب الان کجا بریم؟
یکی میگفت بریم بازار,یکی میگفت بریم پارک و خلاصه هر ۸ نفر یه نظر دادیم تا اینکه من حکمم رو صادر کردم(نه که اونجا دادگاه بود,منم قاضی😂 )
گفتم:به حساب من,همه میریم بستنی میخریم.
قبول کردن و تو این فاصله کمی که داشتیم باید انتخابامونو میکردیم.
من یه برگه درآوردم و شروع کردم به حرف زدن:خب کیا بستنی میخوان؟
و....
ادامه دارد
۲.۷k
۱۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.