همسر اجباری ۳۳۰
#همسر_اجباری #۳۳۰
خندیدم و به سمت پیست رفتیم وایییی...
-آریا اسکیت من خیلی دوست دارم مرسی.
-خواهش میشه عشقم..
باهم وارد پیست شدیم و کفشای اسکیتو که پوشیدیم.من جلو تر واستادمو دست آنا رو گرفتم با هم آروم میرفتیم...
دست آنا رو ول کردمو گفتم بیا با هم مسابقه بدیم ...
-باشه اما باید من اول شم...
-چیییی؟؟
-خب از اونجایی که من خانمتم خانما مقدمترن.و عشقتم دیگه...
خندیدم و گفتم اصال از خیرش گذشتم. و خودم شروع کردم به سرعت رفتن خیلی با حال بود ...یاد دوران نوجوونیم
افتادم که من و احسان چقدر باهم مسابقه میزاشتیم..
یکم که گذشت واستادمو نگاهمو برگردوندم و دیدم آنا دست یه پسر بچه چهار ساله روگرفته...بود و اونم اسکی
پاش بود...ای خدا فکر کن آنا و بچه ام ای جونمم...
رفتم کنارشون ...
ای جونم عموجون شما چه جذابی...
-هی مزاحم نشو
-اوه ...اوه عمویی شما چه خوش غیرتی.
-هی آقاهه مزاحم منو خالم نشو.
آنا هم هیچی نمیگفت و به زور خودشو کنترل کرده بود نخنده..
-اگه مزاحم شم چی میشه جغل خان..
با اخم اومد سمتمو گفت با من طرفی اون وقت ای جون قدش تا وسطای رونم بود خم شدمو گفتم عمویی قربونت
برم این خانم خودمه ...
بچه نگاهی به آنا کرد با اخم گفت راست میگه خاله؟
آنا هم گفت آره جون خاله؟
روشو به سمتم برگردونداخمشو باز کردو دستشو سمتم دراز کردوگفت:
- سالم خوش بختم آقای خاله...شما خیلی خوشتیپی
-نه به خوش تیپی تو قناری.
-البته بایدم باشی چون خانمت خیلی نازه...
-اوه ...اوه...از عشق من نگو که کالهمون میره تو هم...
اونوقت عمویی اسمت چیه؟
-یاسین.و شما...؟
چه زبونی داره این جغله..
-منم آریا هستم...
-خوش بختم از آشنایی تون عمو آریا .
و بعد از چند دقیقه بازی با یاسین باهاش خدافظی کردیم واونم رفت پیش مامان باباش و ماهم اومدیم بیرون.....
آنا رو نیمکت نشست ومن رفتم که یه چیزی واسه خوردن بگیرم که...
کلی خوراکی خریدمو رفتم سمت آنا...
-آریاچرا دیر کردی ...شکالت اوردی؟
خندیدم و به سمت پیست رفتیم وایییی...
-آریا اسکیت من خیلی دوست دارم مرسی.
-خواهش میشه عشقم..
باهم وارد پیست شدیم و کفشای اسکیتو که پوشیدیم.من جلو تر واستادمو دست آنا رو گرفتم با هم آروم میرفتیم...
دست آنا رو ول کردمو گفتم بیا با هم مسابقه بدیم ...
-باشه اما باید من اول شم...
-چیییی؟؟
-خب از اونجایی که من خانمتم خانما مقدمترن.و عشقتم دیگه...
خندیدم و گفتم اصال از خیرش گذشتم. و خودم شروع کردم به سرعت رفتن خیلی با حال بود ...یاد دوران نوجوونیم
افتادم که من و احسان چقدر باهم مسابقه میزاشتیم..
یکم که گذشت واستادمو نگاهمو برگردوندم و دیدم آنا دست یه پسر بچه چهار ساله روگرفته...بود و اونم اسکی
پاش بود...ای خدا فکر کن آنا و بچه ام ای جونمم...
رفتم کنارشون ...
ای جونم عموجون شما چه جذابی...
-هی مزاحم نشو
-اوه ...اوه عمویی شما چه خوش غیرتی.
-هی آقاهه مزاحم منو خالم نشو.
آنا هم هیچی نمیگفت و به زور خودشو کنترل کرده بود نخنده..
-اگه مزاحم شم چی میشه جغل خان..
با اخم اومد سمتمو گفت با من طرفی اون وقت ای جون قدش تا وسطای رونم بود خم شدمو گفتم عمویی قربونت
برم این خانم خودمه ...
بچه نگاهی به آنا کرد با اخم گفت راست میگه خاله؟
آنا هم گفت آره جون خاله؟
روشو به سمتم برگردونداخمشو باز کردو دستشو سمتم دراز کردوگفت:
- سالم خوش بختم آقای خاله...شما خیلی خوشتیپی
-نه به خوش تیپی تو قناری.
-البته بایدم باشی چون خانمت خیلی نازه...
-اوه ...اوه...از عشق من نگو که کالهمون میره تو هم...
اونوقت عمویی اسمت چیه؟
-یاسین.و شما...؟
چه زبونی داره این جغله..
-منم آریا هستم...
-خوش بختم از آشنایی تون عمو آریا .
و بعد از چند دقیقه بازی با یاسین باهاش خدافظی کردیم واونم رفت پیش مامان باباش و ماهم اومدیم بیرون.....
آنا رو نیمکت نشست ومن رفتم که یه چیزی واسه خوردن بگیرم که...
کلی خوراکی خریدمو رفتم سمت آنا...
-آریاچرا دیر کردی ...شکالت اوردی؟
۶.۵k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.