نفرین شده پارت سیزدهم
#نفرین شده #پارت_سیزدهم
بین خواب و بیداری بودم چشمام دیگه داشتن به خواب میرفتن که احساس کردم صدای حرف زدن و خندیدن ریز دو نفر رو شنیدم فکر کردم پریسا و ساناز بیدار شدن و دارن حرف میزنن اصلا حال و حوصله بیدار شدن و توجه کردن نداشتم میخواستم دوباره بخوابم که صدا برام واضح تر شد نمیدونستم چی میگن ولی میدونستم صداشون اصلا شبیه صدای پریسا و ساناز نیست صدای گرفته و جیغ مانندی داشتن برگشتم طرف بچه ها
ولی ای کاش بر نمیگشتم از چیزی که میدیدم روح از تنم جدا شد
یا خدا اینا دیگه کین ؟ دو موجود کاملا سیاه پوش که یه شنل بلند روی دوششون بود و کلاه شنل کاملا چهرشون رو پوشونده بود بالای سر پریسا و ساناز بودن انگار متوجه بیدار شدن من شدن چون یکیشون سرش برگشت سمت من ، نمیدونستم چطوری از زیر شنل دارن نگاهم میکنن ولی سنگینی نگاهشون رو حس میکردم ، با ترس نگاهشون میکردم ، چکیدن قطره عرق سرد از رو پشتم رو به وضوح حس کردم ، همین که دیدن دارم نگاهشون میکنم سریع رفتن به سمت در اتاق و درو باز کردن و پاورچین پاورچین رفتن بیرون و درو بستن , چشمام بیشتر از این باز نمیشدن به در زل زده بودم و چشم بر نمیداشتم فکر میکردم خوابم، پری و ساناز از صدای در بیدار شده بودن
ساناز : چه مرگته این وقت شب میری بیرون بتمرگ دیگه
پریسا: الی حالت خوبه ؟ چرا اینطوری به در نگاه میکنی
هیچی نمیتونستم بگم زبونم بند اومده بود و فقط میلرزیدم
پریسا : الی .... الی خوبی ؟ چته چرا اینطوری شدی ؟
نمیخواستم این وقت شب بترسونمشون واسه همین به هر سختی بود به حرف اومدم و گفتم چیزی نیست بخواب
پریسا : باشه .... مطعنی حالت خوبه ، انگار صورتت خیس شده
_ نه چیزی نیست خوبم تو بخواب دیر وقته فردا کلاس داریم
با این حرف ، پریسا پتو رو کشید رو سرش و خوابید ، اینقدر تو فکر بودم و به اون دوتا فکر میکردم نتونستم تا صبح بخوابم حتی یک دقیقه چشم روی هم نزاشتم ، ترسیده بودم
هوا روشن شده بود و ساعت ۶:۳۰ بود بیدار شدم یه آب به صورتم زدم و رفتم آب چایی گذاشتم و برگشتم تو اتاق
پری و ساناز رو بیدار کردم و رفتیم پایین چند دقیقه بعد چایی و صبحانه رو آماده کردم و چند لقمه خوردیم و حرکت کردیم به سمت دانشگاه ، ماشین رو پارک کردم ، پیاده شدیم
، امروز زودتر اومده بودیم و دانشگاه تقریبا خلوت بود ، هنوز به فکر دیشب بودم و خیلی کم حرف میزدم
ساناز : الی چته چرا موش زبونتو خورده
_چیزی نیست ... شما برید سمت کلاس من میرم یه آب به دست و صورتم میزنم و میام
پریسا : باشه زود بیای اخلاق استاد خرمی رو که میشناسی ؟
_ باشه
به خاطر نخوابیدن دیشب کاملا چهرم خسته بود و خوابم میومد ...
پارت سیزدهم تقدیم به شما 🥰 لایک و فالو یادتون نره ❤️💝#رمان_z
بین خواب و بیداری بودم چشمام دیگه داشتن به خواب میرفتن که احساس کردم صدای حرف زدن و خندیدن ریز دو نفر رو شنیدم فکر کردم پریسا و ساناز بیدار شدن و دارن حرف میزنن اصلا حال و حوصله بیدار شدن و توجه کردن نداشتم میخواستم دوباره بخوابم که صدا برام واضح تر شد نمیدونستم چی میگن ولی میدونستم صداشون اصلا شبیه صدای پریسا و ساناز نیست صدای گرفته و جیغ مانندی داشتن برگشتم طرف بچه ها
ولی ای کاش بر نمیگشتم از چیزی که میدیدم روح از تنم جدا شد
یا خدا اینا دیگه کین ؟ دو موجود کاملا سیاه پوش که یه شنل بلند روی دوششون بود و کلاه شنل کاملا چهرشون رو پوشونده بود بالای سر پریسا و ساناز بودن انگار متوجه بیدار شدن من شدن چون یکیشون سرش برگشت سمت من ، نمیدونستم چطوری از زیر شنل دارن نگاهم میکنن ولی سنگینی نگاهشون رو حس میکردم ، با ترس نگاهشون میکردم ، چکیدن قطره عرق سرد از رو پشتم رو به وضوح حس کردم ، همین که دیدن دارم نگاهشون میکنم سریع رفتن به سمت در اتاق و درو باز کردن و پاورچین پاورچین رفتن بیرون و درو بستن , چشمام بیشتر از این باز نمیشدن به در زل زده بودم و چشم بر نمیداشتم فکر میکردم خوابم، پری و ساناز از صدای در بیدار شده بودن
ساناز : چه مرگته این وقت شب میری بیرون بتمرگ دیگه
پریسا: الی حالت خوبه ؟ چرا اینطوری به در نگاه میکنی
هیچی نمیتونستم بگم زبونم بند اومده بود و فقط میلرزیدم
پریسا : الی .... الی خوبی ؟ چته چرا اینطوری شدی ؟
نمیخواستم این وقت شب بترسونمشون واسه همین به هر سختی بود به حرف اومدم و گفتم چیزی نیست بخواب
پریسا : باشه .... مطعنی حالت خوبه ، انگار صورتت خیس شده
_ نه چیزی نیست خوبم تو بخواب دیر وقته فردا کلاس داریم
با این حرف ، پریسا پتو رو کشید رو سرش و خوابید ، اینقدر تو فکر بودم و به اون دوتا فکر میکردم نتونستم تا صبح بخوابم حتی یک دقیقه چشم روی هم نزاشتم ، ترسیده بودم
هوا روشن شده بود و ساعت ۶:۳۰ بود بیدار شدم یه آب به صورتم زدم و رفتم آب چایی گذاشتم و برگشتم تو اتاق
پری و ساناز رو بیدار کردم و رفتیم پایین چند دقیقه بعد چایی و صبحانه رو آماده کردم و چند لقمه خوردیم و حرکت کردیم به سمت دانشگاه ، ماشین رو پارک کردم ، پیاده شدیم
، امروز زودتر اومده بودیم و دانشگاه تقریبا خلوت بود ، هنوز به فکر دیشب بودم و خیلی کم حرف میزدم
ساناز : الی چته چرا موش زبونتو خورده
_چیزی نیست ... شما برید سمت کلاس من میرم یه آب به دست و صورتم میزنم و میام
پریسا : باشه زود بیای اخلاق استاد خرمی رو که میشناسی ؟
_ باشه
به خاطر نخوابیدن دیشب کاملا چهرم خسته بود و خوابم میومد ...
پارت سیزدهم تقدیم به شما 🥰 لایک و فالو یادتون نره ❤️💝#رمان_z
۱۰.۵k
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.