نفرین شده پارت یازدهم
#نفرین شده #پارت_یازدهم
درو باز کردم و رفتم تو ، به همه سلام دادم
مامان : الینا چرا زود برگشتی ؟
_استادمون نیومد
لباسمو عوض کردم و برگشتم تو هال
_مامان
مامان : بله ؟
_امشب پریسا و ساناز میان اینجا ، پریسا مامانش رفته شمال حال داییش بد شده
مامان : ای وای انشالله که چیزی نیست باشه عزیزم قدمشون روی چشم ، الینا بیا میزو بچینیم غذا بخوریم
_چشم
غذا رو خوردیم و میزو جمع کردم و برگشتم تو هال مامان چایی ریخته بود اومد کنارمون نشست
بابا: آسا جان نظرت چیه برای ایام عید بریم شمال ؟
مامان: اوووو حالا عید کجا بود فعلا هنوز چهار ماه مونده
بابا خندید و گفت : بحثشو زودتر اعلام کردم مگه چیه
نظر منم پرسیدن که گفتم خیلی خوبه و تفریح هم میشه ایلیا هم اومد کنارمون نشست و جمعمون گرم تر شد
تا شب پیششون بودم و از هر دری حرف میزدیم بعد شام به مامان گفتم
_مامان من میرم تو اتاقم بچه ها که اومدن بفرستشون بالا
مامان: باشه عزیزم
روی تخت نشسته بودم که احساس کردم رد شدن یه سایه از تو بالکن رو دیدم ، رفتم بیرون ولی چیزی نبود ، سریع برگشتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم همون لحظه برقا رفت ، از تاریکی به شدت میترسیدم سعی کردم آروم باشم و جیغ نکشم ، خیلی تاریک بود و چشمم جایی رو نمیدید ، آروم آروم رفتم سمت تخت دست کشیدم روی تخت که گوشیم رو پیدا کنم ولی چیزی نبود
نشستم روی زمین و دست کشیدم روی زمین ، همینطور داشتم میگشتم که دستم خورد به یه چیز نرم دوباره دست زدم بهش انگار پای یه نفر بود ، ولی چرا فقط دوتا انگشت داره ؟ ، بیشتر که دست زدم دیدم ناخوناش خیلی بلنده ، حتی صدای نفس هاشو هم میشنیدم ، نفسم از این فکر که به جز خودم یه نفر دیگه هم که نمیشناسم تو اتاقه بند اومد ، عین بید میلرزیدم و نفس نفس میزدم ، تو همون حالت بودم که یه دست سرد نشست روی شونم ، دیگه تحمل نداشتم از ته دل جیغ زدم ،
ایلیا درو باز کرد و نور گوشیش رو انداخت رو من
فقط گریه میکردم و چیزی نمفهمیدم
ایلیا: چیشده چرا اینطوری شدی
_ ی..... یی..... یه.....یه نفر ااایییینجا بوودددد
اینقدر با لکنت گفتمش که نفهمید
ایلیا: چی میگی درست حرف بزن بفهمم
_یه .... یه نفر .. اینجا بوددد
ایلیا: کی ؟ کی اینجا بود ؟ من که کسی اینجا نمیبینم ؟
زدم زیر گریه و گفتم نمیدونم ، بابا و مامان هم اومده بودن بالا
مامان: وای خاک به سرم چرا عین گچ شدی مامان فقط چند دقیقه برق رفت بزار برم آب قند بیارم
مامان رفت و ایلیا و بابا اومدن و بغلم کردن
بابا : یخ زدی که چی اینقدر ترسوندتت؟
نمیتونستم صحبت کنم فقط گریه میکردم
و......
اینم پارت یازدهم 🥰❤️ پارت دوازدهم رو عصر میزارم برای جبران این چند روز 😍لایک و فالو یادتون نره دوستان
#رمان_z # ترسناک #ویسگون
درو باز کردم و رفتم تو ، به همه سلام دادم
مامان : الینا چرا زود برگشتی ؟
_استادمون نیومد
لباسمو عوض کردم و برگشتم تو هال
_مامان
مامان : بله ؟
_امشب پریسا و ساناز میان اینجا ، پریسا مامانش رفته شمال حال داییش بد شده
مامان : ای وای انشالله که چیزی نیست باشه عزیزم قدمشون روی چشم ، الینا بیا میزو بچینیم غذا بخوریم
_چشم
غذا رو خوردیم و میزو جمع کردم و برگشتم تو هال مامان چایی ریخته بود اومد کنارمون نشست
بابا: آسا جان نظرت چیه برای ایام عید بریم شمال ؟
مامان: اوووو حالا عید کجا بود فعلا هنوز چهار ماه مونده
بابا خندید و گفت : بحثشو زودتر اعلام کردم مگه چیه
نظر منم پرسیدن که گفتم خیلی خوبه و تفریح هم میشه ایلیا هم اومد کنارمون نشست و جمعمون گرم تر شد
تا شب پیششون بودم و از هر دری حرف میزدیم بعد شام به مامان گفتم
_مامان من میرم تو اتاقم بچه ها که اومدن بفرستشون بالا
مامان: باشه عزیزم
روی تخت نشسته بودم که احساس کردم رد شدن یه سایه از تو بالکن رو دیدم ، رفتم بیرون ولی چیزی نبود ، سریع برگشتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم همون لحظه برقا رفت ، از تاریکی به شدت میترسیدم سعی کردم آروم باشم و جیغ نکشم ، خیلی تاریک بود و چشمم جایی رو نمیدید ، آروم آروم رفتم سمت تخت دست کشیدم روی تخت که گوشیم رو پیدا کنم ولی چیزی نبود
نشستم روی زمین و دست کشیدم روی زمین ، همینطور داشتم میگشتم که دستم خورد به یه چیز نرم دوباره دست زدم بهش انگار پای یه نفر بود ، ولی چرا فقط دوتا انگشت داره ؟ ، بیشتر که دست زدم دیدم ناخوناش خیلی بلنده ، حتی صدای نفس هاشو هم میشنیدم ، نفسم از این فکر که به جز خودم یه نفر دیگه هم که نمیشناسم تو اتاقه بند اومد ، عین بید میلرزیدم و نفس نفس میزدم ، تو همون حالت بودم که یه دست سرد نشست روی شونم ، دیگه تحمل نداشتم از ته دل جیغ زدم ،
ایلیا درو باز کرد و نور گوشیش رو انداخت رو من
فقط گریه میکردم و چیزی نمفهمیدم
ایلیا: چیشده چرا اینطوری شدی
_ ی..... یی..... یه.....یه نفر ااایییینجا بوودددد
اینقدر با لکنت گفتمش که نفهمید
ایلیا: چی میگی درست حرف بزن بفهمم
_یه .... یه نفر .. اینجا بوددد
ایلیا: کی ؟ کی اینجا بود ؟ من که کسی اینجا نمیبینم ؟
زدم زیر گریه و گفتم نمیدونم ، بابا و مامان هم اومده بودن بالا
مامان: وای خاک به سرم چرا عین گچ شدی مامان فقط چند دقیقه برق رفت بزار برم آب قند بیارم
مامان رفت و ایلیا و بابا اومدن و بغلم کردن
بابا : یخ زدی که چی اینقدر ترسوندتت؟
نمیتونستم صحبت کنم فقط گریه میکردم
و......
اینم پارت یازدهم 🥰❤️ پارت دوازدهم رو عصر میزارم برای جبران این چند روز 😍لایک و فالو یادتون نره دوستان
#رمان_z # ترسناک #ویسگون
۱۱.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.