نفرین شده پارت دوازدهم
#نفرین شده #پارت_دوازدهم
مامان با آب قند اومد بالا و کمی از آب قند خوردم بهتر شدم ولی هنوز هم میترسیدم همش احساس میکردم یکی داره از دور نگاهم میکنه
ساناز و پریسا اومدن و بقیه رفتن بیرون که اونا راحت باشن
ساناز : واااییی خدا مرگم بده چرا عین روح شدی ؟ ترسیدم
پریسا : الهی عززززیییززممم عین موش کوچولو شدی
_بسه دیگه بچه ها من واقعا حالم خوب نیست
ساناز : خب بنال ببینیم چه مرگته رنگ به رخسار نداری
ماجرا رو براشون تعریف کردم
پریسا پقی زد زیر خنده : وای خدا نکشتت الی خل که بودی دیوونه هم شدی ؟ یعنی چی دو انگشت داشت ؟ حتما ایلیا بوده خواسته اذیتت کنه
ساناز هم با خنده هاش خندش گرفت
_بچه ها به خدا دارم راست میگم چرا باور نمیکنین؟
ساناز : خب چرا ما نمیبینیمیش؟
_چمیدونم بابا عجب سوالاتی از من میپرسی ؟
اینقدر موضوع رو کش دادن که بالاخره موضوع برق و تاریکی و اینا از سرم پرید و شروع کردیم به بگو بخند
مامان در زد و اومد تو یه سینی کیک و چایی و مخلفات دستش بود
مامان: ساناز جان خوبی خاله جون پریسا جون خوبی خانواده خوبن ؟ خیلی خوش اومدین تعارف نکنین چایی بخورید بفرمایید
پریسا : خیلی ممنون خاله .... ببخشید مزاحم شدیم اگه پدر و مادرم خونه بودن مزاحم نمیشدم
مامان : عزیز دلمی فدات شم این حرفا چیه اصلا نگو مزاحم یعنی چی ؟تو تا هر وقت بخوای میتونی بمونی اصلا معذب نشو .انشالله حال دایی هومنت هم زود خوب میشه نگران نباش
ساناز : خاله جون چرا زحمت میکشی آخه دو دقیقه اومدیم خودتو ببینیم دیگه
مامان خندید : قربونت برم خیلی خوش اومدین قدم رو تخم چشممون گذاشتید الینا مامان بهتری ؟
_ آره مامان خیلی خوبم
مامان : خدا رو شکر ....من دیگه برم شما هم تعارف نکنین چاییتونو بخورید
مامان رفت، ، تا نصف شب همش بگو بخند بود و مسخره بازی
جا ها رو انداختیم رو زمین و دراز کشیدیم ساعت ۱:۳۰ شب بود
پریسا : بچه ها به نظرتون حال دایی هومن خوب میشه ؟
دایی پریسا آسم داشت به خاطر همین بعضی وقتا خیلی حالش بد میشد و کارش به بستری و بیمارستان میکشید اصلا دلیل اصلی زندگی کردن تو شمال همین آسم دایی پریسا بود
_آره پری نگران نباش انشالله که چیزی نیست بازم مثل قبل خوب میشه جمعتون جمع میشه
پریسا : خدا کنه دلم خیلی براشون تنگ شده
_خوب میشه انشالله تو هم خودتو اذیت نکن بخواب کمی این فکرها از سرت میپره ، ساناز چرا ساکتی ؟
جوابی نداد ، دوباره صداش زدم ساناز .
نگاهش کردم دیدم خوابه
_این بشر روی خرس قطبی رو کم کرده
پریسا خندید و چشماش رو روی هم گذاشت بعد چند دقیقه هر دوشون خواب بودن منم داشتم سعی میکردم بخوابم بین خواب و بیداری بودم که....
دوستان به خاطر پارت گذاری نا مرتبم عذر میخوام سعی میکنم این مشکل رو حل کنم 🙏❤️#رمان_z
مامان با آب قند اومد بالا و کمی از آب قند خوردم بهتر شدم ولی هنوز هم میترسیدم همش احساس میکردم یکی داره از دور نگاهم میکنه
ساناز و پریسا اومدن و بقیه رفتن بیرون که اونا راحت باشن
ساناز : واااییی خدا مرگم بده چرا عین روح شدی ؟ ترسیدم
پریسا : الهی عززززیییززممم عین موش کوچولو شدی
_بسه دیگه بچه ها من واقعا حالم خوب نیست
ساناز : خب بنال ببینیم چه مرگته رنگ به رخسار نداری
ماجرا رو براشون تعریف کردم
پریسا پقی زد زیر خنده : وای خدا نکشتت الی خل که بودی دیوونه هم شدی ؟ یعنی چی دو انگشت داشت ؟ حتما ایلیا بوده خواسته اذیتت کنه
ساناز هم با خنده هاش خندش گرفت
_بچه ها به خدا دارم راست میگم چرا باور نمیکنین؟
ساناز : خب چرا ما نمیبینیمیش؟
_چمیدونم بابا عجب سوالاتی از من میپرسی ؟
اینقدر موضوع رو کش دادن که بالاخره موضوع برق و تاریکی و اینا از سرم پرید و شروع کردیم به بگو بخند
مامان در زد و اومد تو یه سینی کیک و چایی و مخلفات دستش بود
مامان: ساناز جان خوبی خاله جون پریسا جون خوبی خانواده خوبن ؟ خیلی خوش اومدین تعارف نکنین چایی بخورید بفرمایید
پریسا : خیلی ممنون خاله .... ببخشید مزاحم شدیم اگه پدر و مادرم خونه بودن مزاحم نمیشدم
مامان : عزیز دلمی فدات شم این حرفا چیه اصلا نگو مزاحم یعنی چی ؟تو تا هر وقت بخوای میتونی بمونی اصلا معذب نشو .انشالله حال دایی هومنت هم زود خوب میشه نگران نباش
ساناز : خاله جون چرا زحمت میکشی آخه دو دقیقه اومدیم خودتو ببینیم دیگه
مامان خندید : قربونت برم خیلی خوش اومدین قدم رو تخم چشممون گذاشتید الینا مامان بهتری ؟
_ آره مامان خیلی خوبم
مامان : خدا رو شکر ....من دیگه برم شما هم تعارف نکنین چاییتونو بخورید
مامان رفت، ، تا نصف شب همش بگو بخند بود و مسخره بازی
جا ها رو انداختیم رو زمین و دراز کشیدیم ساعت ۱:۳۰ شب بود
پریسا : بچه ها به نظرتون حال دایی هومن خوب میشه ؟
دایی پریسا آسم داشت به خاطر همین بعضی وقتا خیلی حالش بد میشد و کارش به بستری و بیمارستان میکشید اصلا دلیل اصلی زندگی کردن تو شمال همین آسم دایی پریسا بود
_آره پری نگران نباش انشالله که چیزی نیست بازم مثل قبل خوب میشه جمعتون جمع میشه
پریسا : خدا کنه دلم خیلی براشون تنگ شده
_خوب میشه انشالله تو هم خودتو اذیت نکن بخواب کمی این فکرها از سرت میپره ، ساناز چرا ساکتی ؟
جوابی نداد ، دوباره صداش زدم ساناز .
نگاهش کردم دیدم خوابه
_این بشر روی خرس قطبی رو کم کرده
پریسا خندید و چشماش رو روی هم گذاشت بعد چند دقیقه هر دوشون خواب بودن منم داشتم سعی میکردم بخوابم بین خواب و بیداری بودم که....
دوستان به خاطر پارت گذاری نا مرتبم عذر میخوام سعی میکنم این مشکل رو حل کنم 🙏❤️#رمان_z
۱۱.۱k
۲۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.