دوپارتی جیمین
دوپارتی جیمین
set me free
پارت اول
هیچکس نفهمید اولین باری که فهمید زندانیست، چه سنی داشت.
شاید ده ساله بود، شاید کمتر.
فقط یادش میآمد آن روز، وقتی همه دست میزدند و لبخند میزدند، چیزی درون سینهاش فرو ریخت.
نه درد داشت، نه صدا.
فقط حس خالیشدن؛ انگار کسی آرام و بیاجازه، درِ وجودش را قفل کرده باشد.
از همان روز، یاد گرفت لبخند بزند.
لبخند، امنترین زنجیر بود.
او را «نور» صدا میکردند.
میگفتند حضورش آرامش دارد.
میگفتند وقتی روی صحنه میآید، همهچیز کامل میشود.
اما هیچکس نمیدانست نور، از تاریکی میترسد؛
نه از تاریکی بیرون،
از آنی که در خودش زندگی میکرد.
شبها، وقتی چراغها خاموش میشدند، بدنش دیگر مال خودش نبود.
ذهنش هزار جا میرفت:
خاطرههایی که هیچوقت فرصت نکرده بود لمسشان کند،
آرزوهایی که قبل از تولد خفه شده بودند،
و صدایی که مدام تکرار میکرد:
«تو برای خودت نیستی.»
سالها گذشت.
قفس بزرگتر شد، اما قفس بود.
دیوارهایش از تحسین ساخته شده بودند و سقفش از انتظار.
هر قدمی که برمیداشت، هزار چشم دنبالش میکرد.
نه برای دیدن خودش؛
برای دیدن آن چیزی که باید باشد.
او یاد گرفت خشمش را قورت بدهد.
ترسش را آرایش کند.
و دردش را تبدیل به اجرا.
اما درد، وقتی نادیده گرفته شود، آرام نمیماند.
ریشه میدواند.
وحشی میشود.
اولین ترکها از درون شروع شدند.
دستهایش میلرزیدند.
نفسش گاهی بیدلیل بند میآمد.
شبهایی بود که از خواب میپرید، خیس از عرق، با این فکر که اگر امروز ناپدید شود، آیا کسی متوجه نبودنش میشود یا فقط جای خالی نقش را میبیند؟
در آینه نگاه میکرد و چهرههای مختلف میدید.
هیچکدام مال خودش نبودند.
آن شب، برای اولین بار، با خودش حرف زد.
نه با صدایی بلند؛
با فریادی خاموش.
«من کیام؟»
سؤال ساده بود، اما جواب نداشت.
فروپاشی، همیشه با انفجار نمیآید.
گاهی آرام است،
بیصدا،
مثل ترکخوردن استخوان.
او شروع کرد به شکستن از درون.
و هرچه بیشتر میشکست، بیرون کاملتر به نظر میرسید.
تا آن روز.
روزی که وسط تمرین، بدنش دیگر فرمان نبرد.
پاهایش سست شدند.
نفسش برید.
و برای چند ثانیه... فقط چند ثانیه... نقاب افتاد.
ادامه دارد....
set me free
پارت اول
هیچکس نفهمید اولین باری که فهمید زندانیست، چه سنی داشت.
شاید ده ساله بود، شاید کمتر.
فقط یادش میآمد آن روز، وقتی همه دست میزدند و لبخند میزدند، چیزی درون سینهاش فرو ریخت.
نه درد داشت، نه صدا.
فقط حس خالیشدن؛ انگار کسی آرام و بیاجازه، درِ وجودش را قفل کرده باشد.
از همان روز، یاد گرفت لبخند بزند.
لبخند، امنترین زنجیر بود.
او را «نور» صدا میکردند.
میگفتند حضورش آرامش دارد.
میگفتند وقتی روی صحنه میآید، همهچیز کامل میشود.
اما هیچکس نمیدانست نور، از تاریکی میترسد؛
نه از تاریکی بیرون،
از آنی که در خودش زندگی میکرد.
شبها، وقتی چراغها خاموش میشدند، بدنش دیگر مال خودش نبود.
ذهنش هزار جا میرفت:
خاطرههایی که هیچوقت فرصت نکرده بود لمسشان کند،
آرزوهایی که قبل از تولد خفه شده بودند،
و صدایی که مدام تکرار میکرد:
«تو برای خودت نیستی.»
سالها گذشت.
قفس بزرگتر شد، اما قفس بود.
دیوارهایش از تحسین ساخته شده بودند و سقفش از انتظار.
هر قدمی که برمیداشت، هزار چشم دنبالش میکرد.
نه برای دیدن خودش؛
برای دیدن آن چیزی که باید باشد.
او یاد گرفت خشمش را قورت بدهد.
ترسش را آرایش کند.
و دردش را تبدیل به اجرا.
اما درد، وقتی نادیده گرفته شود، آرام نمیماند.
ریشه میدواند.
وحشی میشود.
اولین ترکها از درون شروع شدند.
دستهایش میلرزیدند.
نفسش گاهی بیدلیل بند میآمد.
شبهایی بود که از خواب میپرید، خیس از عرق، با این فکر که اگر امروز ناپدید شود، آیا کسی متوجه نبودنش میشود یا فقط جای خالی نقش را میبیند؟
در آینه نگاه میکرد و چهرههای مختلف میدید.
هیچکدام مال خودش نبودند.
آن شب، برای اولین بار، با خودش حرف زد.
نه با صدایی بلند؛
با فریادی خاموش.
«من کیام؟»
سؤال ساده بود، اما جواب نداشت.
فروپاشی، همیشه با انفجار نمیآید.
گاهی آرام است،
بیصدا،
مثل ترکخوردن استخوان.
او شروع کرد به شکستن از درون.
و هرچه بیشتر میشکست، بیرون کاملتر به نظر میرسید.
تا آن روز.
روزی که وسط تمرین، بدنش دیگر فرمان نبرد.
پاهایش سست شدند.
نفسش برید.
و برای چند ثانیه... فقط چند ثانیه... نقاب افتاد.
ادامه دارد....
- ۹۶۵
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط