خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت5
اون پسره دستمو کشیدو بلندم کرد
همینطور که دستمو میکشید
با عصبانیت گفتم:
دستمو ول کن مردتیکه
اما به توجه به حرفم دستمو میکشیدو راه میرفت
چندبار دستو پا زدم ولی لعنتی زورش خیلی زیاد بود
که بالاخره به حرف در اومده گفت:
~جفتک نپرون وگرنه....
ولی بعدش منو انداخت داخل یه اتاق سرد تاریک و درو قفل کرد
با صدای یونا و یوری به خودم اومدم
سریع دویدم و بغلشون کردم
سریع برگشتمو چیزایی که دیدمو براشون توضیح دادن •
یوری گفت:
_خب الان به ما چیکار دارن؟
جوابی ندادم
بخاطر اینکه جوابی نداشتم.
اما یهو جرقه ای تو ذهنم زد.
سریع برگشتم سمت یوری و پرسیدم:
+تو گفتی دختر خالت خون آشامه نه؟
یوری گفت:
_آره، خب که چی؟
زودی گفتم:
+پس یعنی اگه دختر خالت خون آشام بوده خالتم خون آشام بوده پس مادرتم خون آشامه و در نتیجه توهم خون آشامی شایدم نیمه خون آشام
یوری جوری سرشو چرخردوند که فک کنم مهره های گردنش شکست
_راست میگی!! چرا به فکر خودم نرسید اما شاید...
بهش مهلت ندادم حرفشو کامل کنه بعد گفتم:
+سعی کن ذهنمو بخونی
_چی!؟ چجوری؟
با فکری که تو سرم بود گفتم:
+سعی کن تمرکز کنی
بعد توی ذهنم به خواهرم سولی فکر کردم
که یهو یوری گفت:
_الان داری به سولی فکر میکنی؟
باورم نمیشهه
با ناباوری لب زدم:
+آره
«ویو تهیونگ»
نباید وارد قلمرو میشدن
اون 3 تا دختر
اما یکشون نیمه خون آشام بود!
اسمش چی بود؟ آها یوری¡
ولی نمیدونستم تقدیر چیز دیگه ای برای من میخواد
#پارت5
اون پسره دستمو کشیدو بلندم کرد
همینطور که دستمو میکشید
با عصبانیت گفتم:
دستمو ول کن مردتیکه
اما به توجه به حرفم دستمو میکشیدو راه میرفت
چندبار دستو پا زدم ولی لعنتی زورش خیلی زیاد بود
که بالاخره به حرف در اومده گفت:
~جفتک نپرون وگرنه....
ولی بعدش منو انداخت داخل یه اتاق سرد تاریک و درو قفل کرد
با صدای یونا و یوری به خودم اومدم
سریع دویدم و بغلشون کردم
سریع برگشتمو چیزایی که دیدمو براشون توضیح دادن •
یوری گفت:
_خب الان به ما چیکار دارن؟
جوابی ندادم
بخاطر اینکه جوابی نداشتم.
اما یهو جرقه ای تو ذهنم زد.
سریع برگشتم سمت یوری و پرسیدم:
+تو گفتی دختر خالت خون آشامه نه؟
یوری گفت:
_آره، خب که چی؟
زودی گفتم:
+پس یعنی اگه دختر خالت خون آشام بوده خالتم خون آشام بوده پس مادرتم خون آشامه و در نتیجه توهم خون آشامی شایدم نیمه خون آشام
یوری جوری سرشو چرخردوند که فک کنم مهره های گردنش شکست
_راست میگی!! چرا به فکر خودم نرسید اما شاید...
بهش مهلت ندادم حرفشو کامل کنه بعد گفتم:
+سعی کن ذهنمو بخونی
_چی!؟ چجوری؟
با فکری که تو سرم بود گفتم:
+سعی کن تمرکز کنی
بعد توی ذهنم به خواهرم سولی فکر کردم
که یهو یوری گفت:
_الان داری به سولی فکر میکنی؟
باورم نمیشهه
با ناباوری لب زدم:
+آره
«ویو تهیونگ»
نباید وارد قلمرو میشدن
اون 3 تا دختر
اما یکشون نیمه خون آشام بود!
اسمش چی بود؟ آها یوری¡
ولی نمیدونستم تقدیر چیز دیگه ای برای من میخواد
- ۲.۶k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط