ازدواج اجباری پارت 20
ویو ا/ت
رسما بدبخت شدممم اصن جونگ هی وجود نداره حالا چه خاکی بسرم بریزم دوباره فردا بریم بفهمه دروغ گفتم دیگه کارم تمومه هیچ امیدی به زنده بودن ندارمممم این بچه بچه خودشه پس اگه می خاست بزنه جرواجرم کنه میگم به فکر بچه ات باش و تموم میشه میره
وا صبح شددد یعنی من تمام شبو داشتم فکر می کردم البته منطقی تا ساعت 2 تو کوچه بودم 1ساعت هم با ایشون بحث کردم الانم 5 اوففف برمبخابم حداقل
فلش بک ساعت 8
با نور خورشید بلند شدم رفتم جلو اینه دیدم گونه ام کبود شده ده آخه مرتیکه هرکی هم بخاد بزنه ودستش سنگین باشه اینقدر نمی زنه که کبود بشه بزا آماده بشم رفتم صورتمو و شستم و مسواک زدمو لباسمو و پوشیدم و آرایش کردم و هرچقدر کرم پودر میزدم کبودی نمی رفت پس ماسک زدم از اتاقم بیرون که یونگی روی مبل داشت تلویزیون نگاه می کرد
ا/ت:من آماده ام
یونگی:چرا ماسک زدی
ا/ت:دیشب تو کوچه سرد بود فک کنم سرما خوردم
شاهکار خودته البته می دونم بگم برات مهم نیست پس گفتم مریضم بیشعوررر یکم شعور نداری اگه داشت که بهش نمی گفتم بیشعور (همش فیکه به دل نگیرید🙂)
یونگی:آها
فلش بک توی بیمارستان
منتظر جواب آزمایش بودیم که برای اینکه یونگی شک نکنه سرفه های الکی می کردم که جواب آزمایش اومد
جنسیت:دختر
مادر:پارک ا/ت
پدر:مین یونگی
یونگی:پدر و بخون
ا/ت:....
یونگی:بعد از اون دروغ بازم دروغ یعنی زن من یه دروغگوعه
ا/ت:من دروغگو نیستم(آروم)
یونگی:چیزی گفتی
دستمو مشت کردم و با صدای بلند گفتم
ا/ت:من دروغگو نیستم مرتیکه اشغال همش تقصیر خودته که من دروغ گفتم دیگه خسته شدم از بس بی احساسی و اصلا وقتی برای من و بچه ات نداری
جوری داد زدم که همهی افراد بیمارستان بهم زل زده بودن و منم سریع دویدم و از بیمارستان اومدم بیرونو اشک می ریختم
رسما بدبخت شدممم اصن جونگ هی وجود نداره حالا چه خاکی بسرم بریزم دوباره فردا بریم بفهمه دروغ گفتم دیگه کارم تمومه هیچ امیدی به زنده بودن ندارمممم این بچه بچه خودشه پس اگه می خاست بزنه جرواجرم کنه میگم به فکر بچه ات باش و تموم میشه میره
وا صبح شددد یعنی من تمام شبو داشتم فکر می کردم البته منطقی تا ساعت 2 تو کوچه بودم 1ساعت هم با ایشون بحث کردم الانم 5 اوففف برمبخابم حداقل
فلش بک ساعت 8
با نور خورشید بلند شدم رفتم جلو اینه دیدم گونه ام کبود شده ده آخه مرتیکه هرکی هم بخاد بزنه ودستش سنگین باشه اینقدر نمی زنه که کبود بشه بزا آماده بشم رفتم صورتمو و شستم و مسواک زدمو لباسمو و پوشیدم و آرایش کردم و هرچقدر کرم پودر میزدم کبودی نمی رفت پس ماسک زدم از اتاقم بیرون که یونگی روی مبل داشت تلویزیون نگاه می کرد
ا/ت:من آماده ام
یونگی:چرا ماسک زدی
ا/ت:دیشب تو کوچه سرد بود فک کنم سرما خوردم
شاهکار خودته البته می دونم بگم برات مهم نیست پس گفتم مریضم بیشعوررر یکم شعور نداری اگه داشت که بهش نمی گفتم بیشعور (همش فیکه به دل نگیرید🙂)
یونگی:آها
فلش بک توی بیمارستان
منتظر جواب آزمایش بودیم که برای اینکه یونگی شک نکنه سرفه های الکی می کردم که جواب آزمایش اومد
جنسیت:دختر
مادر:پارک ا/ت
پدر:مین یونگی
یونگی:پدر و بخون
ا/ت:....
یونگی:بعد از اون دروغ بازم دروغ یعنی زن من یه دروغگوعه
ا/ت:من دروغگو نیستم(آروم)
یونگی:چیزی گفتی
دستمو مشت کردم و با صدای بلند گفتم
ا/ت:من دروغگو نیستم مرتیکه اشغال همش تقصیر خودته که من دروغ گفتم دیگه خسته شدم از بس بی احساسی و اصلا وقتی برای من و بچه ات نداری
جوری داد زدم که همهی افراد بیمارستان بهم زل زده بودن و منم سریع دویدم و از بیمارستان اومدم بیرونو اشک می ریختم
۵.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.