ازدواج اجباری پارت 22
ویو ا/ت
بعد از اینکه پدرم رفت رفتم تو اتاقم که یونگی دستمو گرفت
یونگی:ببخشید
ا/ت:برای چی ببخشمت
یونگی:به خاطر اینکه به احساساتت صدمه زدم
ا/ت:اشکالی.. نداره
یونگی:هنوزم دوستم داری
سرم و انداختم و پایین و به معنی آره تکون دادم
یونگی:منم... دوستت دارم
ا/ت:(خجالت)
یونگی:چرا چیزی نمی گی
ا/ت:خیلی خوابم میام می خام بخوابم
یونگی:بیا تو اتاق من بخاب
ا/ت:ها؟
یونگی:میگم پیش من بخاب
سرم و پایین انداختم چون نمی دونستم چیزی بگم که یونگی خم شد و پامو گرفت و منو بغل کرد و برد سمت اتاق خودش درو باز کرد و منو انداخت رو تخت
ا/ت:.....
یونگی :بخاب
ا/ت:من می خام برم تو اتاق خودم
دستش و دور کمرم حلقه و کرد و گفت بخاب
ا/ت:آخه
یونگی:می خوابی یا بخابونمت
ا/ت:گگگ
فلش بک صبح
از خواب پا شدم دیدم یونگی نیست رو میزش یک کاغذ بود
متن:من رفتم شرکت امید وارم ازش خوشت بیا
کارش یه جعبه بود درش و باز کردم یه گردنبند خیلی خوشگل بود ولی درش و بستم و رفتم صبحونه بخورم
فلش بک ظهر
صدای در اومد یونگی اومده بود غذا گرفته بود رفتم از دستش غذا هارو گرفتم
یونگی:یک چیزی یادت نرفت
ا/ت:چی
یونگی اشاره کرد به لباش منم لبخند زدم و رفتم سمتش و بوسیدمش
یونگی:امشب مهمونی می خام توهم باهام بیایی
ا/ت:چرا؟
یونگی:دلم می خاد زنمو ببرم مشکلی هستش؟
ا/ت:(خنده) نه مشکلی نیست
فلش بک شب
داشتم آماده می شدم که چشمم خورد به گردنبند و انداختم درو گردنم و رفتم بیرون یونگی هم خیلی خوشگل بود با کت و شلوار یک جیگری
یونگی:اون گرنبندی نیستش که من برات خریدم
ا/ت:چرا خودشه
از قیافه اش معلوم بود ذوق کرده ولی همیشه قیافه اش سرد وخشنه هیچوقت توقع همچین رفتاری و نداشتم
بعد از اینکه پدرم رفت رفتم تو اتاقم که یونگی دستمو گرفت
یونگی:ببخشید
ا/ت:برای چی ببخشمت
یونگی:به خاطر اینکه به احساساتت صدمه زدم
ا/ت:اشکالی.. نداره
یونگی:هنوزم دوستم داری
سرم و انداختم و پایین و به معنی آره تکون دادم
یونگی:منم... دوستت دارم
ا/ت:(خجالت)
یونگی:چرا چیزی نمی گی
ا/ت:خیلی خوابم میام می خام بخوابم
یونگی:بیا تو اتاق من بخاب
ا/ت:ها؟
یونگی:میگم پیش من بخاب
سرم و پایین انداختم چون نمی دونستم چیزی بگم که یونگی خم شد و پامو گرفت و منو بغل کرد و برد سمت اتاق خودش درو باز کرد و منو انداخت رو تخت
ا/ت:.....
یونگی :بخاب
ا/ت:من می خام برم تو اتاق خودم
دستش و دور کمرم حلقه و کرد و گفت بخاب
ا/ت:آخه
یونگی:می خوابی یا بخابونمت
ا/ت:گگگ
فلش بک صبح
از خواب پا شدم دیدم یونگی نیست رو میزش یک کاغذ بود
متن:من رفتم شرکت امید وارم ازش خوشت بیا
کارش یه جعبه بود درش و باز کردم یه گردنبند خیلی خوشگل بود ولی درش و بستم و رفتم صبحونه بخورم
فلش بک ظهر
صدای در اومد یونگی اومده بود غذا گرفته بود رفتم از دستش غذا هارو گرفتم
یونگی:یک چیزی یادت نرفت
ا/ت:چی
یونگی اشاره کرد به لباش منم لبخند زدم و رفتم سمتش و بوسیدمش
یونگی:امشب مهمونی می خام توهم باهام بیایی
ا/ت:چرا؟
یونگی:دلم می خاد زنمو ببرم مشکلی هستش؟
ا/ت:(خنده) نه مشکلی نیست
فلش بک شب
داشتم آماده می شدم که چشمم خورد به گردنبند و انداختم درو گردنم و رفتم بیرون یونگی هم خیلی خوشگل بود با کت و شلوار یک جیگری
یونگی:اون گرنبندی نیستش که من برات خریدم
ا/ت:چرا خودشه
از قیافه اش معلوم بود ذوق کرده ولی همیشه قیافه اش سرد وخشنه هیچوقت توقع همچین رفتاری و نداشتم
۵.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.