ازدواج اجباری پارت 21
رفتم سمت خونه
جیمین:ا/ت اینجا چیکار می کنی
ا/ت:بابا خونه اس
جیمین:آره
رفتم سمت پدرم و زانوزدم
ا/ت:پدر می دونم قبلا ذاشتی من طلاق بگیرم گلی نمی دوستین که من حامله ام و الان می خام دوباره طلاق بگیرم
پ ا/ت:خفه شو دختره ی بی چشم و رو به فکر بچه ات باش اگه اون بچه بدون پدر بمونه میفهمی چه بلایی سرش میاد
ا/ت:چون به فکر بچه ام می خام طلاق بگیرم (گریه و داد)
پ ا/ت:به چه دلیل این حرفو می زنی
ماسکمو در آوردم و که با دیدن کبودیم تعجب کرد و
پ ا/ت؛ چه بلایی سرت اومده
ا/ت:اگه پیش اون بمونم هم خودم هم بچه امو و از دست می دم لطفا بزارید من ازش جدا شم
پ ا/ت:فعلا برو خونه ات تا شب میام و خبرت می دم
ا/ت:ممنون پدر
رسیدم خونه کسی نبود
رفتم اول یکچی خوردم از دیروز تاحالا چیزی نخوردم
فلش بک ساعت 9 شب
صدای باز شدن در اومد یونگی بود
یونگی:ب
صدای در اومد یونگی درو باز کرد بابام بود
پ ا/ت:دخترم بیا برگه طلاقتو گرفتم
ا/ت:ممنون پدر (باگریع و خنده)
یونگی:پدر؟
پ ا/ت:معلوم نیست چه بلایی داشتی سر دخترم میاوردی صورتشو نگاه
یونگی به صورتم نگاه انداخت و دست گذاشت رو گونه ام که دستشو پس زدم
یونگی:پدر اون بچه منم هست نمی تونینن بچه مو ازم بگیرید
ا/ت:بچه ات پیش تو قراره بمیره
یونگی:ا/ت لطفا نرو
ا/ت:....
یونگی:من اونو امضا نمی کنم
ا/ت:بابا
پ ا/ت:باشه جدا نشین ولی دخترم پیش خودم زندگی می کنه
بابام دستمو و گرفت منو کشوند که یونگی دستمو گرفت
یونگی:زنم هیجا نمی ره
ا/ت:بزار برممم
یونگی:یه فرصت دیگه بهم بده
ا/ت:بابا اشکال نداره می خام یه فرصت دیگه بهش بدم
پ ا/ت:باشه ولی بازم اگه شکست خورد دیگه. نمی زارم بری خداحافظ
جیمین:ا/ت اینجا چیکار می کنی
ا/ت:بابا خونه اس
جیمین:آره
رفتم سمت پدرم و زانوزدم
ا/ت:پدر می دونم قبلا ذاشتی من طلاق بگیرم گلی نمی دوستین که من حامله ام و الان می خام دوباره طلاق بگیرم
پ ا/ت:خفه شو دختره ی بی چشم و رو به فکر بچه ات باش اگه اون بچه بدون پدر بمونه میفهمی چه بلایی سرش میاد
ا/ت:چون به فکر بچه ام می خام طلاق بگیرم (گریه و داد)
پ ا/ت:به چه دلیل این حرفو می زنی
ماسکمو در آوردم و که با دیدن کبودیم تعجب کرد و
پ ا/ت؛ چه بلایی سرت اومده
ا/ت:اگه پیش اون بمونم هم خودم هم بچه امو و از دست می دم لطفا بزارید من ازش جدا شم
پ ا/ت:فعلا برو خونه ات تا شب میام و خبرت می دم
ا/ت:ممنون پدر
رسیدم خونه کسی نبود
رفتم اول یکچی خوردم از دیروز تاحالا چیزی نخوردم
فلش بک ساعت 9 شب
صدای باز شدن در اومد یونگی بود
یونگی:ب
صدای در اومد یونگی درو باز کرد بابام بود
پ ا/ت:دخترم بیا برگه طلاقتو گرفتم
ا/ت:ممنون پدر (باگریع و خنده)
یونگی:پدر؟
پ ا/ت:معلوم نیست چه بلایی داشتی سر دخترم میاوردی صورتشو نگاه
یونگی به صورتم نگاه انداخت و دست گذاشت رو گونه ام که دستشو پس زدم
یونگی:پدر اون بچه منم هست نمی تونینن بچه مو ازم بگیرید
ا/ت:بچه ات پیش تو قراره بمیره
یونگی:ا/ت لطفا نرو
ا/ت:....
یونگی:من اونو امضا نمی کنم
ا/ت:بابا
پ ا/ت:باشه جدا نشین ولی دخترم پیش خودم زندگی می کنه
بابام دستمو و گرفت منو کشوند که یونگی دستمو گرفت
یونگی:زنم هیجا نمی ره
ا/ت:بزار برممم
یونگی:یه فرصت دیگه بهم بده
ا/ت:بابا اشکال نداره می خام یه فرصت دیگه بهش بدم
پ ا/ت:باشه ولی بازم اگه شکست خورد دیگه. نمی زارم بری خداحافظ
۱۰.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.