رمان آخرین بوسه🤤
رمان آخرین بوسه🤤
پارت هفتم...👇
نیکا:( ووییی چه خوشمزستتتت از کجا گرفتییی)
متین:( خودم درست کردم)
نیکا:( واقعااا؟!!)
متین:( عوهوم)
نیکا:( عاشق دست پختت شدممم)
متین:( هع😅، نوش جونت)
ناهارشونو خوردن...
متین:( آماده شو بریم پاستیل و شیرکاکائو بخریم)
نیکا:( نه من باید برم)
متین:( چرا؟؟ چیزی شده؟؟کاری کردم؟؟)
نیکا:( نه فقط دیشب مامانم زنگ زد گفت حالش بد شده واسه همین)
متین:( عاها پس برسونمت)
نیکا:( نه نه خودم میرم)
متین:( چرا)
نیکا:( نمیخواد خو)
متین:( باشه...)
نیکا رفت آماده شد که بره، متین:( بیا کلید خونه باغ دست توهم باشه هروقت خواستی بیا)
نیکا:( نمیخواد)
متین:( من دارم یکی دیگه ازش این هم دست تو باشه)
نیکا:( باوشه، مرسی ، کاری ندری؟)
متین:( نه برو)
نیکا:( میبینمت)
متین:( خدافس)
نیک ا رفت ، متین پنج دقیقه بدون حرکت به دیوار نگاه میکرد بعد پا شد و هرچی دور و برش بود رو شکست بعد رو خورده شیشه ها نشست و با دستش شیشه هارو فشار داد ، از دستش خون مثل آبشار میریخت.
یهو در حیاط باز شد متین گیج شد ، بعد در خونه خونه باز شد نیکا بود ، متین:( چرا برگشتی؟!!)
نیکا:( گوشیم... این چه وضعیهه!!)
متین:( چیزی نیس)
نیکا:( چرا همه ظرقا شکسته؟!!)
متین:( دستم خورد)
نیکا:( لباست چرا خونیه!!)
نیکا متینو چک کرد و ید دستش خونیه ، نیکا:( چرا این کارو کردی☹️)
متین:(چیکار داری)
نیکا:( ادا در نیار😢)
متین:( ب ت چ اصن)
نیکا:( خب چرا این کارا رو با خودت میکنی😭)
متین:( نیکاا گریه نکن)
نیکا رفت ، متین دستشو گرفت و گفت:( نیکا ببخشید)
نیکا:( ولم کن😭!)
متین:( چرا)
نیکا:( چرا اینکارو کردییی😭)
متین:( عاشقتم میفهمیی!؟ چون خواستی بری دیوونه شدم! من دیونتم نیکا روانیتم!)
نیکا:( ت تو ععا عاشق م منی؟🤧)
متین:( ولش)
نیکا چند دقیقه به متین نگاه کرد بعد رفت...
سه روز گذشت و نیکا و متین خمو ندیده بودن و خبری از هم نداشتن تا به نیکا خبر رسید که متبن خودشو از بالای پشت بوم پرت کرده پایین و الان بیمارستانه...
🥲پارت بعدیو میخوای لایکای این پارتو به ده برسون🥲
پارت هفتم...👇
نیکا:( ووییی چه خوشمزستتتت از کجا گرفتییی)
متین:( خودم درست کردم)
نیکا:( واقعااا؟!!)
متین:( عوهوم)
نیکا:( عاشق دست پختت شدممم)
متین:( هع😅، نوش جونت)
ناهارشونو خوردن...
متین:( آماده شو بریم پاستیل و شیرکاکائو بخریم)
نیکا:( نه من باید برم)
متین:( چرا؟؟ چیزی شده؟؟کاری کردم؟؟)
نیکا:( نه فقط دیشب مامانم زنگ زد گفت حالش بد شده واسه همین)
متین:( عاها پس برسونمت)
نیکا:( نه نه خودم میرم)
متین:( چرا)
نیکا:( نمیخواد خو)
متین:( باشه...)
نیکا رفت آماده شد که بره، متین:( بیا کلید خونه باغ دست توهم باشه هروقت خواستی بیا)
نیکا:( نمیخواد)
متین:( من دارم یکی دیگه ازش این هم دست تو باشه)
نیکا:( باوشه، مرسی ، کاری ندری؟)
متین:( نه برو)
نیکا:( میبینمت)
متین:( خدافس)
نیک ا رفت ، متین پنج دقیقه بدون حرکت به دیوار نگاه میکرد بعد پا شد و هرچی دور و برش بود رو شکست بعد رو خورده شیشه ها نشست و با دستش شیشه هارو فشار داد ، از دستش خون مثل آبشار میریخت.
یهو در حیاط باز شد متین گیج شد ، بعد در خونه خونه باز شد نیکا بود ، متین:( چرا برگشتی؟!!)
نیکا:( گوشیم... این چه وضعیهه!!)
متین:( چیزی نیس)
نیکا:( چرا همه ظرقا شکسته؟!!)
متین:( دستم خورد)
نیکا:( لباست چرا خونیه!!)
نیکا متینو چک کرد و ید دستش خونیه ، نیکا:( چرا این کارو کردی☹️)
متین:(چیکار داری)
نیکا:( ادا در نیار😢)
متین:( ب ت چ اصن)
نیکا:( خب چرا این کارا رو با خودت میکنی😭)
متین:( نیکاا گریه نکن)
نیکا رفت ، متین دستشو گرفت و گفت:( نیکا ببخشید)
نیکا:( ولم کن😭!)
متین:( چرا)
نیکا:( چرا اینکارو کردییی😭)
متین:( عاشقتم میفهمیی!؟ چون خواستی بری دیوونه شدم! من دیونتم نیکا روانیتم!)
نیکا:( ت تو ععا عاشق م منی؟🤧)
متین:( ولش)
نیکا چند دقیقه به متین نگاه کرد بعد رفت...
سه روز گذشت و نیکا و متین خمو ندیده بودن و خبری از هم نداشتن تا به نیکا خبر رسید که متبن خودشو از بالای پشت بوم پرت کرده پایین و الان بیمارستانه...
🥲پارت بعدیو میخوای لایکای این پارتو به ده برسون🥲
۵.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.