دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۶۰
سری تکون دادم و رو به دیاتا گفتم:
_یه قهوه هم واسم بیار
_چشم آقا.
از آشپزخونه زدم بیرون، وارد سالن که شدم امیر رو مبل لم داده بود با آرامش مشغول دیدن تیوی بود
انگار صدای پاهام و شنید که برگشت سمتم و کلافه گفت:
_کجایی یه ساعته؟ بیا بگو کارتو چشمام از بیخوابی باز نمیشه
نیم نگاهی بهش انداختم، راست میگفت خستگی از سر و روش میبارید.
خودم و پرت کردم رو مبل و گفتم:
_یکم صبر کن، دیانا بیاد میگم.
با تعجب نگاهم کرد.
_چکار دیاتا داری؟
جوابی بهش ندادم و در سکوت خیره شدم به سریال ایرانی چرتی که داشت پخش میشد.
صدای پوف کلافهاش رو شنیدم ولی بازم اهمیتی ندادم !
تقریبا یک ربعی بود نشسته بودیم ولی خبری از دیانا نشد
خودمم دیگه کمکم داشتم کلافه میشدم.
بلند شدم و با قدمهای بلندی که منشأ از عصبانیت بود به سمت آشپزخونه رفتم.
تو درگاه آشپزخونه بودم که دیانا رو دیدم سینی به دست داره از پلهها میاد پایین...
با اخم گفتم:
_بالا چه غلطی میکردی؟
با حرص اومد سمتم و گفت:
_نیست که شما گفتید کجا براتون قهوه بیارم گیج شدم، چرا به من نگفتی تشریف میبری تو سالن؟ من فکر کردم طبق معمول بعد از ناهار میری تو اتاقت.
کلماتش رو آروم ولی با غیض میگفت.
دستی تو موهام کشیدم و آروم گفتم:
_پوف خیلی خب حواسم نبود، حالا قهوه رو بیار تو سالن کارت دارم
سری تکون داد و بیحرف پشتم راه افتاد.
وارد سالن شدیم دیانا سینی قهوه رو گذاشت رو میز و رو به روم روی مبل تک نفره نشست...
همون لحظه عمه و مهگل هم اومدن داخل، با پوزخند سری تکون دادم
بیتوجه بهشون رو به دیانا و امیر گفتم:
_صبح باید برای یه سری کارا برم تهران دیانا هم باید با من بیاد، توهم حواست به همه چیز باشه، نیام ببینم باز خوابیدی نرفتی سر زمینا یه عده کارگر هم ناراضینها...
• #پارت_۶۰
سری تکون دادم و رو به دیاتا گفتم:
_یه قهوه هم واسم بیار
_چشم آقا.
از آشپزخونه زدم بیرون، وارد سالن که شدم امیر رو مبل لم داده بود با آرامش مشغول دیدن تیوی بود
انگار صدای پاهام و شنید که برگشت سمتم و کلافه گفت:
_کجایی یه ساعته؟ بیا بگو کارتو چشمام از بیخوابی باز نمیشه
نیم نگاهی بهش انداختم، راست میگفت خستگی از سر و روش میبارید.
خودم و پرت کردم رو مبل و گفتم:
_یکم صبر کن، دیانا بیاد میگم.
با تعجب نگاهم کرد.
_چکار دیاتا داری؟
جوابی بهش ندادم و در سکوت خیره شدم به سریال ایرانی چرتی که داشت پخش میشد.
صدای پوف کلافهاش رو شنیدم ولی بازم اهمیتی ندادم !
تقریبا یک ربعی بود نشسته بودیم ولی خبری از دیانا نشد
خودمم دیگه کمکم داشتم کلافه میشدم.
بلند شدم و با قدمهای بلندی که منشأ از عصبانیت بود به سمت آشپزخونه رفتم.
تو درگاه آشپزخونه بودم که دیانا رو دیدم سینی به دست داره از پلهها میاد پایین...
با اخم گفتم:
_بالا چه غلطی میکردی؟
با حرص اومد سمتم و گفت:
_نیست که شما گفتید کجا براتون قهوه بیارم گیج شدم، چرا به من نگفتی تشریف میبری تو سالن؟ من فکر کردم طبق معمول بعد از ناهار میری تو اتاقت.
کلماتش رو آروم ولی با غیض میگفت.
دستی تو موهام کشیدم و آروم گفتم:
_پوف خیلی خب حواسم نبود، حالا قهوه رو بیار تو سالن کارت دارم
سری تکون داد و بیحرف پشتم راه افتاد.
وارد سالن شدیم دیانا سینی قهوه رو گذاشت رو میز و رو به روم روی مبل تک نفره نشست...
همون لحظه عمه و مهگل هم اومدن داخل، با پوزخند سری تکون دادم
بیتوجه بهشون رو به دیانا و امیر گفتم:
_صبح باید برای یه سری کارا برم تهران دیانا هم باید با من بیاد، توهم حواست به همه چیز باشه، نیام ببینم باز خوابیدی نرفتی سر زمینا یه عده کارگر هم ناراضینها...
۴.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.