دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_62
ناباور نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با عصبانیت بلند شد رفت
بیخیال رو به دیانا که نگاهش قفل رفتن امیر بود، گفتم:
_فردا ساعت پنج صبح حرکت میکنیم، امشب وسایلت رو جمع کن.
مطیع سری تکون داد و با گفتن «بااجازه» از سالن خارج شد!
#دیانا
خسته آبی به دست و صورتم زدم و رو به نیکا گفتم:
_بریم؟
آخرین ظرف هم تو یخچال گذاشت و سری تکون داد.
_آره بریم.
با نیکا از عمارت زدیم بیرون و پنج دقیقه بعد تو اتاق دلنشین خودمون بودیم
لباسام و برداشتم و وارد حموم شدم، بعد از تعویض لباس از حموم خارج شدم!
نیم نگاهی به نیکا که از خستگی حال عوض کردن لباسش رو نداشت کردم و آهسته مشغول جمع کردن لباسام شدم، دو دست لباس راحتی برای خواب، چندتا تونیک بلند و دوتا ساپورت برداشتم برای وقتهایی که اون کروکدیل خونه بود، شونه و مسواک و یه برق لب کافی بود!
باز نگاه دقیق دیگهای کردم مبادا چیزی جا بزارم
نه دیگه همه چیز کامل بود.
زیپ ساک کوچیکم و بستم و کنار تخت گذاشتم
با فکر اینکه نیکا خواب رفته لامپ و خاموش کردم و رفتم رو تخت آروم خزیدم زیر پتو.
_دیانا؟
چرخیدم طرفش و مثل خودش آروم گفتم:
_جان؟
با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره گفت:
_دلم برات تنگ میشه بیشعور.
لبخند محوی رو لبم نشست، میشد این دختر و دوست نداشت؟
_عه نبینم آبغوره بگیریا، بابا سفر قندهار نمیرم که چند روز دیگه ور دل خودتم.
اخمهام و کشیدم توهم و با حرص گفتم:
_در ضمن نمیخوام برم خوش گذرونی که میرم کلفتی این گوریل و کنم.
صدای تک خندهاش که به گوشم رسید لبخندم عمیقتر شد
_دیوونهای دیگه چکارت کنم.
با صدایی که دیگه کمکم از بیخوابی داشت خمار میشد لب زدم:
_بوسم کن.
چشمهام رفت رو هم و دیگه متوجه نشدم چی گفت.
• #پارت_62
ناباور نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با عصبانیت بلند شد رفت
بیخیال رو به دیانا که نگاهش قفل رفتن امیر بود، گفتم:
_فردا ساعت پنج صبح حرکت میکنیم، امشب وسایلت رو جمع کن.
مطیع سری تکون داد و با گفتن «بااجازه» از سالن خارج شد!
#دیانا
خسته آبی به دست و صورتم زدم و رو به نیکا گفتم:
_بریم؟
آخرین ظرف هم تو یخچال گذاشت و سری تکون داد.
_آره بریم.
با نیکا از عمارت زدیم بیرون و پنج دقیقه بعد تو اتاق دلنشین خودمون بودیم
لباسام و برداشتم و وارد حموم شدم، بعد از تعویض لباس از حموم خارج شدم!
نیم نگاهی به نیکا که از خستگی حال عوض کردن لباسش رو نداشت کردم و آهسته مشغول جمع کردن لباسام شدم، دو دست لباس راحتی برای خواب، چندتا تونیک بلند و دوتا ساپورت برداشتم برای وقتهایی که اون کروکدیل خونه بود، شونه و مسواک و یه برق لب کافی بود!
باز نگاه دقیق دیگهای کردم مبادا چیزی جا بزارم
نه دیگه همه چیز کامل بود.
زیپ ساک کوچیکم و بستم و کنار تخت گذاشتم
با فکر اینکه نیکا خواب رفته لامپ و خاموش کردم و رفتم رو تخت آروم خزیدم زیر پتو.
_دیانا؟
چرخیدم طرفش و مثل خودش آروم گفتم:
_جان؟
با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره گفت:
_دلم برات تنگ میشه بیشعور.
لبخند محوی رو لبم نشست، میشد این دختر و دوست نداشت؟
_عه نبینم آبغوره بگیریا، بابا سفر قندهار نمیرم که چند روز دیگه ور دل خودتم.
اخمهام و کشیدم توهم و با حرص گفتم:
_در ضمن نمیخوام برم خوش گذرونی که میرم کلفتی این گوریل و کنم.
صدای تک خندهاش که به گوشم رسید لبخندم عمیقتر شد
_دیوونهای دیگه چکارت کنم.
با صدایی که دیگه کمکم از بیخوابی داشت خمار میشد لب زدم:
_بوسم کن.
چشمهام رفت رو هم و دیگه متوجه نشدم چی گفت.
۴.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.