دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت۵۸
با هزار زحمت موهام و سشوار کرد.
دستی تو موهام کشیدم و رو به دیانا گفتم:
_به کارهای هر روز صبحت سشوار کردن بعد از حموم هم اضاف کن!
_چشم آقا
دوباره هلک و هلک صندلی رو کشید و سرجاش گذاشت، صندلی زیادی سنگین بود یا چی؟
سری با تأسف تکون دادم و از اتاق خارج شدم
از گرسنگی رو به موت بودم .
وارد سالن که شدم طبق معمول عمه و مهگل پشت میز نشسته بودن
با تعجب نگاهی به میز انداختم، انقد غذا برای کی بود؟
بیشتر از پنج مدل غذا روی میز بود!
نیم نگاهی به نیکا که مشغول چیدن میز بود انداختم و گفتم:
_واسه چی این همه مدل غذا درست کردید؟
نیکا طوری که انگار تردید داشت گفت:
_ام، خب آقا عمه خانوم گفتن این غذاها رو درست کنید.
با ابروهایی بالا رفته به عمه خیره شدم که خیلی خونسرد گفت:
_خب عزیز عمه از صبح سر زمینا بودی گفتم حتما خیلی گرسنه میشی گفتم برای تو حاضر کنن
تو دلم «خر خودتی»ای بارش کردم، با یکم مکث سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم:
_متچکرم.
دوباره چرخیدم سمت نیکا.
_امیر کجاست؟ مگه الان نباید سر میز باشه؟
نفسی گرفت و گفت:
_نمیدونم آقا، برم صداشون کنم؟
بیتفاوت سری تکون دادم که مثل فرفره از سالن خارج شد.
با رفتن نیکا دیانا اومد سمتم و حین اینکه بشقاب رو برمیداشت گفت:
_از کدوم براتون بکشم ارباب؟
همزمان به چندتا از غذاهای سر میز اشاره کردم اونم بیحرف مشغول کشیدن غذا شد !
بشقاب و گذاشت جلوم و آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_این همه غذا رو کجات جا میکنی؟
میدونستم حرفاش صرفاً جهت کرمریزی و عصبی کردن منه پس مرموز گفتم:
_معده منو با معده جوجه مانند خودت مقایسه نکن جوجه جان.
با وارد شدن امیر دیگه چیزی نمیتونه بگه و با چشم غرهای از سالن خارج میشه
منم با لذت مشغول خوردن غذا میشم، یه لحظه نگاهمو میارم بالا که میبینم نیکا با چشمهایی که ازش قلب میزد بیرون به امیر خیره شده
• #پارت۵۸
با هزار زحمت موهام و سشوار کرد.
دستی تو موهام کشیدم و رو به دیانا گفتم:
_به کارهای هر روز صبحت سشوار کردن بعد از حموم هم اضاف کن!
_چشم آقا
دوباره هلک و هلک صندلی رو کشید و سرجاش گذاشت، صندلی زیادی سنگین بود یا چی؟
سری با تأسف تکون دادم و از اتاق خارج شدم
از گرسنگی رو به موت بودم .
وارد سالن که شدم طبق معمول عمه و مهگل پشت میز نشسته بودن
با تعجب نگاهی به میز انداختم، انقد غذا برای کی بود؟
بیشتر از پنج مدل غذا روی میز بود!
نیم نگاهی به نیکا که مشغول چیدن میز بود انداختم و گفتم:
_واسه چی این همه مدل غذا درست کردید؟
نیکا طوری که انگار تردید داشت گفت:
_ام، خب آقا عمه خانوم گفتن این غذاها رو درست کنید.
با ابروهایی بالا رفته به عمه خیره شدم که خیلی خونسرد گفت:
_خب عزیز عمه از صبح سر زمینا بودی گفتم حتما خیلی گرسنه میشی گفتم برای تو حاضر کنن
تو دلم «خر خودتی»ای بارش کردم، با یکم مکث سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم:
_متچکرم.
دوباره چرخیدم سمت نیکا.
_امیر کجاست؟ مگه الان نباید سر میز باشه؟
نفسی گرفت و گفت:
_نمیدونم آقا، برم صداشون کنم؟
بیتفاوت سری تکون دادم که مثل فرفره از سالن خارج شد.
با رفتن نیکا دیانا اومد سمتم و حین اینکه بشقاب رو برمیداشت گفت:
_از کدوم براتون بکشم ارباب؟
همزمان به چندتا از غذاهای سر میز اشاره کردم اونم بیحرف مشغول کشیدن غذا شد !
بشقاب و گذاشت جلوم و آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_این همه غذا رو کجات جا میکنی؟
میدونستم حرفاش صرفاً جهت کرمریزی و عصبی کردن منه پس مرموز گفتم:
_معده منو با معده جوجه مانند خودت مقایسه نکن جوجه جان.
با وارد شدن امیر دیگه چیزی نمیتونه بگه و با چشم غرهای از سالن خارج میشه
منم با لذت مشغول خوردن غذا میشم، یه لحظه نگاهمو میارم بالا که میبینم نیکا با چشمهایی که ازش قلب میزد بیرون به امیر خیره شده
۴.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.