دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_5۹
پوفی کشیدم و سرم انداختم پایین
نیکا رو مثل خواهرم دوست داشتم، خیلی وقت بود اینجا کار میکرد و چیزی ازش ندیده بودم !
ولی اینبار درسته داشت خودشو بدبخت میکرد.
از احساسات امیر خبر داشتم و میدونستم هیچ علاقهای به نیکا نداره.
کاش میشد یهجوری روشنش کنم به آدم مناسبی دل نبسته!
با تأسف سری تکون دادم و سعی کردم به خواستههای دلیم توجهای نکنم، از کی احساسات یه خدمتکار برای من مهم شده بود؟
من این ارسلانه مهربون و خوش قلبی که بیتوجه به سعیای که میکردم درونم خفهاش کنم و هنوز وجود داشت و دوست نداشتم.
غذا در سکوت خورده میشه و صدایی جز قاشق چنگال نمیومد...
دست از غذا خوردن میکشم و از سر میز بلند میشم.
بیاهمیت به نگاه خیره مهگل رو به امیر گفتم:
_بعد از غذا بیا تو سالن کارت دارم
سوالی نگاهم کرد.
_در مورد چی؟
حین خارج شدن از سالن با آرامش گفتم:
_تو سالن میگم بهت.
مستقیم راهم رو کشیدم و رفتم تو آشپزخونه، جدیدا خیلی نمیومدم اینجا؟
پوفی کشیدم و با نگاهم دنبال دیانا گشتم، که درحال ظرف شستن دیدمش.
ابرویی بالا انداختم و صداش زدم.
_دیانا؟
با شنیدن صدام فورا برگشت سمتم و گفت:
_بله آقا؟
برگشتم سمت شقایق و گفتم:
_تو ظرفارو بشور، دیانا توهم بیا دنبالم کارت دارم.
به طور واضحی نیش دیانا باز شد و با شیطنت واسه شقایق ابرو بالا انداخت.
اینبار نتونستم جلوی تک خندهام رو بگیرم، عجب مارموزی بود.
با همون نیش گشادش دستکشی که دستش بود و در آورد و به سمت شقایق گرفت.
_بیا عزیزم، خوش بگذره!
شقایق با حرص دستکش و از دستش کشید و با نفرت بهش خیره شد.
• #پارت_5۹
پوفی کشیدم و سرم انداختم پایین
نیکا رو مثل خواهرم دوست داشتم، خیلی وقت بود اینجا کار میکرد و چیزی ازش ندیده بودم !
ولی اینبار درسته داشت خودشو بدبخت میکرد.
از احساسات امیر خبر داشتم و میدونستم هیچ علاقهای به نیکا نداره.
کاش میشد یهجوری روشنش کنم به آدم مناسبی دل نبسته!
با تأسف سری تکون دادم و سعی کردم به خواستههای دلیم توجهای نکنم، از کی احساسات یه خدمتکار برای من مهم شده بود؟
من این ارسلانه مهربون و خوش قلبی که بیتوجه به سعیای که میکردم درونم خفهاش کنم و هنوز وجود داشت و دوست نداشتم.
غذا در سکوت خورده میشه و صدایی جز قاشق چنگال نمیومد...
دست از غذا خوردن میکشم و از سر میز بلند میشم.
بیاهمیت به نگاه خیره مهگل رو به امیر گفتم:
_بعد از غذا بیا تو سالن کارت دارم
سوالی نگاهم کرد.
_در مورد چی؟
حین خارج شدن از سالن با آرامش گفتم:
_تو سالن میگم بهت.
مستقیم راهم رو کشیدم و رفتم تو آشپزخونه، جدیدا خیلی نمیومدم اینجا؟
پوفی کشیدم و با نگاهم دنبال دیانا گشتم، که درحال ظرف شستن دیدمش.
ابرویی بالا انداختم و صداش زدم.
_دیانا؟
با شنیدن صدام فورا برگشت سمتم و گفت:
_بله آقا؟
برگشتم سمت شقایق و گفتم:
_تو ظرفارو بشور، دیانا توهم بیا دنبالم کارت دارم.
به طور واضحی نیش دیانا باز شد و با شیطنت واسه شقایق ابرو بالا انداخت.
اینبار نتونستم جلوی تک خندهام رو بگیرم، عجب مارموزی بود.
با همون نیش گشادش دستکشی که دستش بود و در آورد و به سمت شقایق گرفت.
_بیا عزیزم، خوش بگذره!
شقایق با حرص دستکش و از دستش کشید و با نفرت بهش خیره شد.
۴.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.