دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۶۱
به وضوح تعجب تو صورت چهار نفرشون دیده میشد.
امیر زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
_باشه، ولی واسه چه کاری میری تهران؟ چند روز میمونی؟
هنوز دهنم واسه جواب باز نشده که صدای شاکی دیانا بلند شد:
_وایسا وایسا، شما میخوای بری تهران چون کار داری دلیل اومدن من همراه شما چیه؟
با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع حرفش رو تصحیح کرد.
_یعنی چیزه...منظورم اینه واسه چه کاری من باید بیام؟ البته که حرف حرف شماس ولی خب کنجکاو شدم...
کلافه از وراجیهاش پریدم وسط حرفش و گفتم:
_احتمال داره چند روزی کارم طول بکشه تهران واسه همین باید همراهم باشی کارهام و انجام بدی.
صورتش رفت توهم و زیر لب غرید:
_اونجا هم باید کلفتی این یابو رو بکنم
بیاهمیت به اینکه حرفش رو شنیدم برگشتم سمت امیر که در تمام مدت با کنجکاوی حرفهامون رو گوش میکرد و جواب سوالش رو دادم:
_دارم یه شرکت راه میندازم، خیلی وقته تو فکرش بودم کارهاش و سپردم دست ممد خودش میرسه بهشون، ولی مثل اینکه تو چندتا کارها بودنم نیازه باید برم !
امیر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، حق داشت فکر نمیکرد این مسئله به این مهمی رو باهاش در جریان نزارم.
مهگل با شوق نگاهم کرد و گفت:
_وای واقعا؟ یعنی شرکت راه افتاد برای همیشه میری تهران؟
ابرویی بالا انداختم.
_هنوز هیچی معلوم نیست، ولی احتمال داره.
ذوق کرده دستاش و بهم کوبید و گفت:
_خیلیم عالی.
با انزجار نگاهم و ازش گرفتم که یهو نگاهم قفل دیانا شد.
با دهن کجی زیر لب داشت ادای مهگل و در میآورد، برای هرگونه ترکیدن از خنده فوری نگاهم و ازش گرفتم!
_خیلی هم خوب، ولی به نظرت نباید زودتر از اینا منو در جریان میگذاشتی؟
با شنیدن صدای امیر، خونسرد گفتم:
_وقت نشد
• #پارت_۶۱
به وضوح تعجب تو صورت چهار نفرشون دیده میشد.
امیر زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
_باشه، ولی واسه چه کاری میری تهران؟ چند روز میمونی؟
هنوز دهنم واسه جواب باز نشده که صدای شاکی دیانا بلند شد:
_وایسا وایسا، شما میخوای بری تهران چون کار داری دلیل اومدن من همراه شما چیه؟
با اخم نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع حرفش رو تصحیح کرد.
_یعنی چیزه...منظورم اینه واسه چه کاری من باید بیام؟ البته که حرف حرف شماس ولی خب کنجکاو شدم...
کلافه از وراجیهاش پریدم وسط حرفش و گفتم:
_احتمال داره چند روزی کارم طول بکشه تهران واسه همین باید همراهم باشی کارهام و انجام بدی.
صورتش رفت توهم و زیر لب غرید:
_اونجا هم باید کلفتی این یابو رو بکنم
بیاهمیت به اینکه حرفش رو شنیدم برگشتم سمت امیر که در تمام مدت با کنجکاوی حرفهامون رو گوش میکرد و جواب سوالش رو دادم:
_دارم یه شرکت راه میندازم، خیلی وقته تو فکرش بودم کارهاش و سپردم دست ممد خودش میرسه بهشون، ولی مثل اینکه تو چندتا کارها بودنم نیازه باید برم !
امیر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، حق داشت فکر نمیکرد این مسئله به این مهمی رو باهاش در جریان نزارم.
مهگل با شوق نگاهم کرد و گفت:
_وای واقعا؟ یعنی شرکت راه افتاد برای همیشه میری تهران؟
ابرویی بالا انداختم.
_هنوز هیچی معلوم نیست، ولی احتمال داره.
ذوق کرده دستاش و بهم کوبید و گفت:
_خیلیم عالی.
با انزجار نگاهم و ازش گرفتم که یهو نگاهم قفل دیانا شد.
با دهن کجی زیر لب داشت ادای مهگل و در میآورد، برای هرگونه ترکیدن از خنده فوری نگاهم و ازش گرفتم!
_خیلی هم خوب، ولی به نظرت نباید زودتر از اینا منو در جریان میگذاشتی؟
با شنیدن صدای امیر، خونسرد گفتم:
_وقت نشد
۴.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.