پارت33
#پارت33
شیطونکِ بابا🥺💜
هق هقم شدت گرفت و افراز دستشو گذاشت روی لبم و گفت:
+ هیش گریه نکن کوچولو ، قول میدم درد نداشته باشی...
از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید ؛ نفسم از ترس به شمارش افتاده بود
با برخورد دست افراز که رفته بود به سمت پام حس کردم قلبم یک لحظه از حرکت ایستاد و نفهمیدم چیشد که از حال رفتم.....
چند ساعت بعد
با احساس درد عجیبی درست تو ناحیه زیرشکمم به هوش اومدم
گیجو گنگ به اطراف نگاهی انداختم که با دیدن اتاق افراز دوباره بغضم ترکید و یادم اومد کجام!!
اشکامو پاک کردم و خواستم بلند شم که شکمم تیر کشید ، دستمو روی شکمم گذاشتم و با هزار زحمت روی تخت نشستم
ملافه سفید رنگی که روم بود رو کنار زدم و با دیدن چند قطره خونی که روی تخت به رنگ قهوه ای دراومده بود دستمو روی دهنم گذاشتم
با بهت به ملافه زل زده بودم این چه کوفتیه؟؟یعنی..من.....من....دیگه...دختر....نبودم؟؟؟
بُغضی که تو گلوم بود داشت خفم میکرد و هرچقدم زار میزدم خوب نمیشدم
دستمو روی گلوم گذاشتم و کمی ماساژ دادم تا بتونم آب دهنمو قورت بدم
داشتم خفه میشدم که نفس عمیقی کشیدم و از تخت اومدم پایین
نگاهی به دامنم انداختم که پاره پوره شده بود و پایین تخت افتاده بود
پاهام از شدت درد منقبض شده بود و نمیتونستم خوب راه برم ، خدایا این چه بلایی بود که به سرم اومده بود؟؟
نمیتونستم باور کنمکه چه کاری باهام کرده بود....
یعنی نمیخواستم که باورکنم...
کاش میشد بمیرم...
اصلا چرا زنده ام؟؟؟ من چرا هنوز نفس میکشم؟؟ هه از بس پوست کلفتم
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم و با دیدن پنجره کوچیکی به سمتش رفتم
شیطونکِ بابا🥺💜
هق هقم شدت گرفت و افراز دستشو گذاشت روی لبم و گفت:
+ هیش گریه نکن کوچولو ، قول میدم درد نداشته باشی...
از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید ؛ نفسم از ترس به شمارش افتاده بود
با برخورد دست افراز که رفته بود به سمت پام حس کردم قلبم یک لحظه از حرکت ایستاد و نفهمیدم چیشد که از حال رفتم.....
چند ساعت بعد
با احساس درد عجیبی درست تو ناحیه زیرشکمم به هوش اومدم
گیجو گنگ به اطراف نگاهی انداختم که با دیدن اتاق افراز دوباره بغضم ترکید و یادم اومد کجام!!
اشکامو پاک کردم و خواستم بلند شم که شکمم تیر کشید ، دستمو روی شکمم گذاشتم و با هزار زحمت روی تخت نشستم
ملافه سفید رنگی که روم بود رو کنار زدم و با دیدن چند قطره خونی که روی تخت به رنگ قهوه ای دراومده بود دستمو روی دهنم گذاشتم
با بهت به ملافه زل زده بودم این چه کوفتیه؟؟یعنی..من.....من....دیگه...دختر....نبودم؟؟؟
بُغضی که تو گلوم بود داشت خفم میکرد و هرچقدم زار میزدم خوب نمیشدم
دستمو روی گلوم گذاشتم و کمی ماساژ دادم تا بتونم آب دهنمو قورت بدم
داشتم خفه میشدم که نفس عمیقی کشیدم و از تخت اومدم پایین
نگاهی به دامنم انداختم که پاره پوره شده بود و پایین تخت افتاده بود
پاهام از شدت درد منقبض شده بود و نمیتونستم خوب راه برم ، خدایا این چه بلایی بود که به سرم اومده بود؟؟
نمیتونستم باور کنمکه چه کاری باهام کرده بود....
یعنی نمیخواستم که باورکنم...
کاش میشد بمیرم...
اصلا چرا زنده ام؟؟؟ من چرا هنوز نفس میکشم؟؟ هه از بس پوست کلفتم
مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم و با دیدن پنجره کوچیکی به سمتش رفتم
۳.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.