پارت32
#پارت32
شیطونکِ بابا🥺💜
با حرفش تنم به لرزه افتاد و نفس تنگی گرفتم ، دستمو روی قلبم گذاشتم و چند بار تا جایی که میتونستم اکسیژنو وارد ریه هام کردم
_ ببین من حالم خوب نیست ، لطفا بزار برم
افراز با صدای دورگه اش گفت:
+ خوب حال منم خوب نیست عزیزم ، کاش بفهمی....
کثافط چندش ، حالم ازش بهم میخورد...
چطور میتونست انقد پَست باشه؟؟ من بهش اعتماد کرده بودم
افکارمو به زبون آوردم و با مظلوم ترین حالت ممکنم گفتم:
_ ولی من به تو اعتماد کرده بودم و باهات اومدم به خونت
پوزخند کشداری زد و ادامه داد:
+ هه اعتماد؟؟ مطمعنی از قصد قبول نکردی کوچولو؟؟ پس این لباسایی که پوشیدی چی میگه؟؟
_ بابا اینارو بخاطر تولد دوستم پوشیدم گفتم که ، تورخدا بزار برم قسممیخورم به کسی چیزی نمیگم
+ نمیتونم حرفاتو باور کنم غنچه کوچولو ، حالمم اصلا خوب نیست الان و نیاز دارم بهت
_ آخه من....
نزاشت حرفمو بزنم و به سمتم حجوم آورد و شروع کرد ور رفتن با لباسش ،
چشمامو بستم و جیغی کشیدم ، دیگه نمیدیدم داره چیکار میکنه
توی دلم مدام هی ایت الکرسی میخوندم و صلوات میدادم
نمیدونم چند دقیقه ای تو همون حالت بودم که یهو دستش رفت به سمت دامنم و تو یه حرکت از تنم درش آورد
چشمامو با ترس باز کردم و با دیدن افراز تو اون حالت گریم گرفت
_ نهههه چیکارمیکنی عوضی؟؟ دست از سرم برداررررر
افراز با دیدن بدن سفیدم خُمار گفت:
+ به به ، خوش به حال قبلیا...
هق هقم شدت گرفت و...
شیطونکِ بابا🥺💜
با حرفش تنم به لرزه افتاد و نفس تنگی گرفتم ، دستمو روی قلبم گذاشتم و چند بار تا جایی که میتونستم اکسیژنو وارد ریه هام کردم
_ ببین من حالم خوب نیست ، لطفا بزار برم
افراز با صدای دورگه اش گفت:
+ خوب حال منم خوب نیست عزیزم ، کاش بفهمی....
کثافط چندش ، حالم ازش بهم میخورد...
چطور میتونست انقد پَست باشه؟؟ من بهش اعتماد کرده بودم
افکارمو به زبون آوردم و با مظلوم ترین حالت ممکنم گفتم:
_ ولی من به تو اعتماد کرده بودم و باهات اومدم به خونت
پوزخند کشداری زد و ادامه داد:
+ هه اعتماد؟؟ مطمعنی از قصد قبول نکردی کوچولو؟؟ پس این لباسایی که پوشیدی چی میگه؟؟
_ بابا اینارو بخاطر تولد دوستم پوشیدم گفتم که ، تورخدا بزار برم قسممیخورم به کسی چیزی نمیگم
+ نمیتونم حرفاتو باور کنم غنچه کوچولو ، حالمم اصلا خوب نیست الان و نیاز دارم بهت
_ آخه من....
نزاشت حرفمو بزنم و به سمتم حجوم آورد و شروع کرد ور رفتن با لباسش ،
چشمامو بستم و جیغی کشیدم ، دیگه نمیدیدم داره چیکار میکنه
توی دلم مدام هی ایت الکرسی میخوندم و صلوات میدادم
نمیدونم چند دقیقه ای تو همون حالت بودم که یهو دستش رفت به سمت دامنم و تو یه حرکت از تنم درش آورد
چشمامو با ترس باز کردم و با دیدن افراز تو اون حالت گریم گرفت
_ نهههه چیکارمیکنی عوضی؟؟ دست از سرم برداررررر
افراز با دیدن بدن سفیدم خُمار گفت:
+ به به ، خوش به حال قبلیا...
هق هقم شدت گرفت و...
۳.۰k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.