عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 54
ویو چایا:
کلافه رو تخت دراز کشیده بودم و به تهیونگ فکر میکردم ....الان داشت چی کار میکرد ؟ چی میخورد ؟ با کی حرف میزد؟.....همه ی سَرم شده بود تهیونگ....تهیونگی که خودم کاری کردم از ناامید شه!
گوشیم زنگ خورد ....ات بود!
سریع گوشی رو برداشتم و جواب دادم ...
* الو !
+ سلام چایا ...
* سلام ...ات تهیون......یعنی چیزه میگم ....
+ حالش اصلا خوب نیس! ....
* ات!
+ فهمیدم باهاش رابطه داری!!
* چی ؟...نه نه ...
+ انکارش نکن!
* خب ...
+ چایا چی کار کردی؟
* چرا ؟...خیلی وضع تهیونگ خراب بود مگه؟(نگران)
+ خیلی...!
وای چایا ری/ دی ....
*از من حرفی نزد ؟
+ نه!... نمیدونم انگار اونم مثل تو داشت رابطَ تون رو انکار میکرد !
* هوم....فقط چیزه ات ...میتونم بیام ببینمش !...
+ الان اصلا حال و وضع خوبی نداره ! ...بزار یکم از اون گندی که زدی و اصلا نمیدونم چیه بگذره ....
* میتونی یکم باهاش حرف بزنی حالش خوب شه !
+چی بگم مثلا ؟!
* نمیدونم....حرف های امید وارانه ....
+چایا !!!
*باشه باشه ..
+حالا میشه بگی چه گندی زدی؟
یکم تردید داشتم که به ات بگم ....اما اون دوست صمیمیم بود !....براش کلِ ماجرا رو تعریف کردم ..... که گفت....
+پس اون قدر هاهم تقصیر تو نبوده!
* اوهوم....
+ عیب نداره درست میشه....
* خدا کنه...خب دیگه ات کاری نداری؟
+ نه ....بوس بهت خدافظ(قطع کرد)
گوشی رو انداختم رو تخت و چشام رو بستم و ....کم کم چشام گرم شد و خوابم برد ....
فردا صبح ....:
ویو تهیونگ :
چشام رو بزور باز کردم و از جام بلند شدم ....دیشب اینقدر گریه کرده بودم که چشام هنوز درد میکرد ....
از رو تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که سرم گیج رفت خوردم زمین..... اما با صدایی که شنیدم سرم رو بالا آوردم که .....
ادامه دارد.....
#Part_ 54
ویو چایا:
کلافه رو تخت دراز کشیده بودم و به تهیونگ فکر میکردم ....الان داشت چی کار میکرد ؟ چی میخورد ؟ با کی حرف میزد؟.....همه ی سَرم شده بود تهیونگ....تهیونگی که خودم کاری کردم از ناامید شه!
گوشیم زنگ خورد ....ات بود!
سریع گوشی رو برداشتم و جواب دادم ...
* الو !
+ سلام چایا ...
* سلام ...ات تهیون......یعنی چیزه میگم ....
+ حالش اصلا خوب نیس! ....
* ات!
+ فهمیدم باهاش رابطه داری!!
* چی ؟...نه نه ...
+ انکارش نکن!
* خب ...
+ چایا چی کار کردی؟
* چرا ؟...خیلی وضع تهیونگ خراب بود مگه؟(نگران)
+ خیلی...!
وای چایا ری/ دی ....
*از من حرفی نزد ؟
+ نه!... نمیدونم انگار اونم مثل تو داشت رابطَ تون رو انکار میکرد !
* هوم....فقط چیزه ات ...میتونم بیام ببینمش !...
+ الان اصلا حال و وضع خوبی نداره ! ...بزار یکم از اون گندی که زدی و اصلا نمیدونم چیه بگذره ....
* میتونی یکم باهاش حرف بزنی حالش خوب شه !
+چی بگم مثلا ؟!
* نمیدونم....حرف های امید وارانه ....
+چایا !!!
*باشه باشه ..
+حالا میشه بگی چه گندی زدی؟
یکم تردید داشتم که به ات بگم ....اما اون دوست صمیمیم بود !....براش کلِ ماجرا رو تعریف کردم ..... که گفت....
+پس اون قدر هاهم تقصیر تو نبوده!
* اوهوم....
+ عیب نداره درست میشه....
* خدا کنه...خب دیگه ات کاری نداری؟
+ نه ....بوس بهت خدافظ(قطع کرد)
گوشی رو انداختم رو تخت و چشام رو بستم و ....کم کم چشام گرم شد و خوابم برد ....
فردا صبح ....:
ویو تهیونگ :
چشام رو بزور باز کردم و از جام بلند شدم ....دیشب اینقدر گریه کرده بودم که چشام هنوز درد میکرد ....
از رو تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که سرم گیج رفت خوردم زمین..... اما با صدایی که شنیدم سرم رو بالا آوردم که .....
ادامه دارد.....
- ۱۵.۸k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط