عمارت ارباب جعون
#Part_ 56
همین طور داشت لبام مَ/ک میزد که یهو یه صدایی از پشت سر تهیونگ اومد.....تهیونگ اروم گذاشتم زمین و برگشت سمت صدا....
& ببخشید قربان ...بد موقع مزاحم شدم(سرش رو انداخته پایین )
= نه...چی شده؟
& صبحونه حاضره....
= هوم ...
اون خدمتکار رفت و تهیونگ برگشت سمتم ...
= خب بیا بریم ....
ویو ات و جونکوک که داشتن از پشت در اتاق تهیونگ و چایا رو دید میزدن(😂)....
_ فکر کنم اینا هم مشکل ما رو داشته باشن !
+ چرا ؟
_ چون چایا هم عین تو که قبلا من رو نمیشناختی نمیدونه تهیونگ مافیاس !!
+ وای اره(خنده)
_ خب بابا نخند ...الان میشنون....
ویو چایا:
همراه تهیونگ رفتیم پایین و سر میز صبحونه نشستیم ...بعد از خوردن صبحونه جونکوک گفت کار داره و رفت و ات هم رفت و مشغول دیدن سریال مورد علاقش شد ...منم رفتم حیاط تا یکم باد به کلم بخوره....
توی حیاط اروم راه میرفتم که یه تاب که تقریبا وسط حیاط بود توجهم رو جلب کرد.....
رفتم سمت تاب و نشستم روش ...چشام رو بستم خودم رو به باد سپردم ...چه حس خوبی بود !
تو همین فکرا بودم که یهو تاب محکم هل داده شد ....سِفت گرفتم از تاب تا نیوفتم ....
سرم رو برگردوندم تا ببینم کی هلم داده ...که با تهیونگ روبه رو شدم ...
* چته ؟! نمیگی میوفتم ناقص میشم (عصبانی )
=شوخی کردم بعدش هم که حالا خوبه هیچیت نشد...!
* نه تو رو خدا میخواستی بشه(عصبانی )
= باشه بابا حالا زیاد ناراحت نشو ....
تهیونگ اومد و کنارم نشست و محکم بغلم کرد ....
* اروم ...تر خ..خفه شدم...
= باشه ببخشید....(یکم اروم تر بغل کرد)
ویو ات .....
ادامه دارد......
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.