Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
مشغول سیب خوردن بودم ک با چیزی ک بابام گفت سیب تو گلوم گیر کرد
بابا: دریا تو باید با سیاوش ازدواج کنی
دریا: چی میگی بابا؟حالت خوبه؟
بابا: درست صحبت کن
دریا: من کامیار دوست دارم من اونو میخوام نه این چک برگشتی رو
بابا: تو خودتم بکشی من نمزارم با کامیار ازدواج کنی این ازدواج تو و سیاوش برای شرکت ماهم خوبه
دریا: تف به اون شرکتون من نمخوام
دیدم بابام بلند شد
بابا: برو تو اتاقت(باداد)
پاهامو محکم به زمین کوبندم رفتم تو اتاق،یک ربعی گذشت ک بابام امد با کمربند،دراتاق هم قفل کرد
دریا: بابا میخوای چیکار کنی؟
بابا: رو حرف من حرف میزنی؟کامیار میخوای؟
اینو گفت و با کمربند به جونم افتاد،سیاه کبود شدم
(کامیار)
شب شد دیدم خبری از دریا نبود رفتم خونه
مامان کامیار: چیشد کامیار دریا رو دیدی؟
کامیار: عمو رضا نمزاره
باباکامیار: الان خودم بهش زنگ میزنم
بابام رفت تو اتاق خواب و زنگ زد به عمو رضا بعد نیم ساعت از حرف زدن امد
باباکامیار: کامیار بابا بیا اینجا بشین
رفتم کنارش نشستم
باباکامیار:دارن دریا رو عروس میکنن اونم با سیاوش خودت ک میدونی دیگ سیاوش کی
کامیار: ولی من دریا رو دوست دارم اونم منو دوست داره
باباکامیار: میدونم ولی الان عمورضات گفت ک سریع دریا قبول کرده و گفته ک من سیاوش میخوام
مامان کامیار: دروغ میگه توهم باور کردی
باباکامیار: من ک باور نکردم
کامیار: سیاوش با حنانه همه میدونن باهم دیگ خونه دارن
باباکامیار: بابایی دریا ک خب خبر نداره
کامیار: من نمزارم این عروسی اصلاااااا بشههه من دریا رو دوست دارم
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم لباس هایی دریا هنوز خونمون بود ورداشتم و بوشون کردم دلم براش تنگ شده بود من نباید میزاشتم ک دریا ازدواج کنه،زنگ زدم به رفیقم امیرعلی
کامیار: سلام داش امیر خبی؟
امیرعلی:سلام داش کامیار خوبم تو چطوری
کامیار:خوبم داش یک کاری داشتم ک باید حتما بیبینمت
امیرعلی:باشه پس بیا شرکت
کامیار: اوک
سریع لباس هامو عوض کردم و به سمت شرکت امیرعلی رفتم
(دریا)
بابام دوساعت تمام کتکم زد و رفتش سیاوش و حنانه امدن تو اتاق
سیاوش: خودت ک میدونی دریا حنانه صیغه منه...
مشغول سیب خوردن بودم ک با چیزی ک بابام گفت سیب تو گلوم گیر کرد
بابا: دریا تو باید با سیاوش ازدواج کنی
دریا: چی میگی بابا؟حالت خوبه؟
بابا: درست صحبت کن
دریا: من کامیار دوست دارم من اونو میخوام نه این چک برگشتی رو
بابا: تو خودتم بکشی من نمزارم با کامیار ازدواج کنی این ازدواج تو و سیاوش برای شرکت ماهم خوبه
دریا: تف به اون شرکتون من نمخوام
دیدم بابام بلند شد
بابا: برو تو اتاقت(باداد)
پاهامو محکم به زمین کوبندم رفتم تو اتاق،یک ربعی گذشت ک بابام امد با کمربند،دراتاق هم قفل کرد
دریا: بابا میخوای چیکار کنی؟
بابا: رو حرف من حرف میزنی؟کامیار میخوای؟
اینو گفت و با کمربند به جونم افتاد،سیاه کبود شدم
(کامیار)
شب شد دیدم خبری از دریا نبود رفتم خونه
مامان کامیار: چیشد کامیار دریا رو دیدی؟
کامیار: عمو رضا نمزاره
باباکامیار: الان خودم بهش زنگ میزنم
بابام رفت تو اتاق خواب و زنگ زد به عمو رضا بعد نیم ساعت از حرف زدن امد
باباکامیار: کامیار بابا بیا اینجا بشین
رفتم کنارش نشستم
باباکامیار:دارن دریا رو عروس میکنن اونم با سیاوش خودت ک میدونی دیگ سیاوش کی
کامیار: ولی من دریا رو دوست دارم اونم منو دوست داره
باباکامیار: میدونم ولی الان عمورضات گفت ک سریع دریا قبول کرده و گفته ک من سیاوش میخوام
مامان کامیار: دروغ میگه توهم باور کردی
باباکامیار: من ک باور نکردم
کامیار: سیاوش با حنانه همه میدونن باهم دیگ خونه دارن
باباکامیار: بابایی دریا ک خب خبر نداره
کامیار: من نمزارم این عروسی اصلاااااا بشههه من دریا رو دوست دارم
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم لباس هایی دریا هنوز خونمون بود ورداشتم و بوشون کردم دلم براش تنگ شده بود من نباید میزاشتم ک دریا ازدواج کنه،زنگ زدم به رفیقم امیرعلی
کامیار: سلام داش امیر خبی؟
امیرعلی:سلام داش کامیار خوبم تو چطوری
کامیار:خوبم داش یک کاری داشتم ک باید حتما بیبینمت
امیرعلی:باشه پس بیا شرکت
کامیار: اوک
سریع لباس هامو عوض کردم و به سمت شرکت امیرعلی رفتم
(دریا)
بابام دوساعت تمام کتکم زد و رفتش سیاوش و حنانه امدن تو اتاق
سیاوش: خودت ک میدونی دریا حنانه صیغه منه...
۸.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.