Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
روشو به طرف خودم کردم و با دیدن چشم هایی اشکیش قلبم داشت هزارتیک میشد
کامیار: بیا بریم عشق من دریا من بیا بریم
دریا: توبهم خیانت کردی(باصدای ضعیفی)
کامیار: بهت توضیح میدم بیا بریم
دریا: توهم بهم خیانت کردی(باصدای ضعیفی)
دیدم بارون شدید تر شد کافشنمو دراوردم(پاییزه) و انداختم روش وبراید استایل بغلش کردم(نمدونم استایل بود یا چیز دیگ خودتون ک بهتر میدونید) در ماشین باز کردم و گذاشتمش تو ماشین،تو خودش جمع شد بود بخاری رو روشن کردم،رفتم به سمت خونه ک مامانم در وا کرد
مامان کامیار: این دریا چش شده؟
کامیار: هیچی نیست مامان دریا یکم حالش خوب نیست
بردمش رو تخت و از لباس هایی خودم ورداشتم ،و مامانمو صدا زدم
کامیار: مامان بیااا
مامان کامیار: جانم؟
کامیا:بیا این لباس هارو تنش کن من میرم بیرون تنش کردی صدام بزن
مامان کامیار: باشه
از اتاق زدم بیرون و بغضمگرفته بود ک باصدای بابام به خودم امدم
بابا مرتضی:بهش خیانت کردی؟
کامیار: از کجا فهمیدین؟
بابامرتضی: تو رو ک دیدم یاد خودم و مامانت افتادم
کامیار: من خیانت نکردم اصلا دستم به دلسا هم نخورد
بابامرتضی: دلسا؟ دوست خود دریا؟
کامیار: اره
بابامرتضی: چی نا رفیقی
همه چیزو برای بابام تو یک خلاصه ۳ دقیقه گفتم،مامانم صدا زد و برم
مامان کامیار: بیا لباس هارو تنش کردم من برم یکم براش چیزی بیارم اخه احتمال اینک سرما بخوره زیاده
کامیار: باشه
مامانم رفت ک رفتم داخل اتاق،تختم دونفره بود،با فاصله کنار دریا دراز کشیدم و دست هاشو گرفتم،همنجور تو دلم قربون صدقش میرفتم ک با صدای ضعیفش به خودم امدم
دریا: کامیار کامیار؟(باصدای ضعیف)
کامیار: جان دلم کوکی شکلاتیم جانم؟
دریا: سردمه
پتو رو روش انداختم ک دیدم سرشو اورد بالا و نشست و پرید بغلم و شروع کرد به گریه کردن
کامیار: گریهنکن گریه نکن کوکی من اینجوری میکنی من قلبمم اتیش میگیره
واقعن هم با گریه کردن دریا قلب کامیار اتیش میگرفت اخه اونطاقت ناراحتی کوکی شکلاتیشو نداشت
دریا: چرا چرا باهام اینکارو کردی؟
کامیار: بزار بهت توضیح میدم
همه چیزو توضیح دادم ک اروم شد ۱ساعتی بود ک تو بغلم بود همنجور سرشو نوازش میکردم،ک با صدای باباش پریدم دومتر تو هوا از ترس
بابارضا: دریا پاشو بریم خونه
کامیار: ولی الان سردشه
بابارضا: میبرمش خونه گرمش میکنم برو کنار
امد دست دریا رو گرفت و برد خونشون من همنجور مات مونده بودم
بابا مرتضی: بهش حق بده کامیار نگران دخترشه
کامیار:ولی میذاشت یکم دیگ بمونه
شب شد ک دیگ دلم طاقت نیورد و زنگ زدم به دریا،۵ بار زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود نگرانش شده بودم ولی خب باید...
روشو به طرف خودم کردم و با دیدن چشم هایی اشکیش قلبم داشت هزارتیک میشد
کامیار: بیا بریم عشق من دریا من بیا بریم
دریا: توبهم خیانت کردی(باصدای ضعیفی)
کامیار: بهت توضیح میدم بیا بریم
دریا: توهم بهم خیانت کردی(باصدای ضعیفی)
دیدم بارون شدید تر شد کافشنمو دراوردم(پاییزه) و انداختم روش وبراید استایل بغلش کردم(نمدونم استایل بود یا چیز دیگ خودتون ک بهتر میدونید) در ماشین باز کردم و گذاشتمش تو ماشین،تو خودش جمع شد بود بخاری رو روشن کردم،رفتم به سمت خونه ک مامانم در وا کرد
مامان کامیار: این دریا چش شده؟
کامیار: هیچی نیست مامان دریا یکم حالش خوب نیست
بردمش رو تخت و از لباس هایی خودم ورداشتم ،و مامانمو صدا زدم
کامیار: مامان بیااا
مامان کامیار: جانم؟
کامیا:بیا این لباس هارو تنش کن من میرم بیرون تنش کردی صدام بزن
مامان کامیار: باشه
از اتاق زدم بیرون و بغضمگرفته بود ک باصدای بابام به خودم امدم
بابا مرتضی:بهش خیانت کردی؟
کامیار: از کجا فهمیدین؟
بابامرتضی: تو رو ک دیدم یاد خودم و مامانت افتادم
کامیار: من خیانت نکردم اصلا دستم به دلسا هم نخورد
بابامرتضی: دلسا؟ دوست خود دریا؟
کامیار: اره
بابامرتضی: چی نا رفیقی
همه چیزو برای بابام تو یک خلاصه ۳ دقیقه گفتم،مامانم صدا زد و برم
مامان کامیار: بیا لباس هارو تنش کردم من برم یکم براش چیزی بیارم اخه احتمال اینک سرما بخوره زیاده
کامیار: باشه
مامانم رفت ک رفتم داخل اتاق،تختم دونفره بود،با فاصله کنار دریا دراز کشیدم و دست هاشو گرفتم،همنجور تو دلم قربون صدقش میرفتم ک با صدای ضعیفش به خودم امدم
دریا: کامیار کامیار؟(باصدای ضعیف)
کامیار: جان دلم کوکی شکلاتیم جانم؟
دریا: سردمه
پتو رو روش انداختم ک دیدم سرشو اورد بالا و نشست و پرید بغلم و شروع کرد به گریه کردن
کامیار: گریهنکن گریه نکن کوکی من اینجوری میکنی من قلبمم اتیش میگیره
واقعن هم با گریه کردن دریا قلب کامیار اتیش میگرفت اخه اونطاقت ناراحتی کوکی شکلاتیشو نداشت
دریا: چرا چرا باهام اینکارو کردی؟
کامیار: بزار بهت توضیح میدم
همه چیزو توضیح دادم ک اروم شد ۱ساعتی بود ک تو بغلم بود همنجور سرشو نوازش میکردم،ک با صدای باباش پریدم دومتر تو هوا از ترس
بابارضا: دریا پاشو بریم خونه
کامیار: ولی الان سردشه
بابارضا: میبرمش خونه گرمش میکنم برو کنار
امد دست دریا رو گرفت و برد خونشون من همنجور مات مونده بودم
بابا مرتضی: بهش حق بده کامیار نگران دخترشه
کامیار:ولی میذاشت یکم دیگ بمونه
شب شد ک دیگ دلم طاقت نیورد و زنگ زدم به دریا،۵ بار زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود نگرانش شده بودم ولی خب باید...
۱۰.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.