Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
صیح بیدار شدم،و رفتم دم در خونه دریا،و ایفون زدم و حنانه ورداشت
کامیار: سلام حنانه منم کامیارم دررو وا کن
حنانه: سلام خبی کامیار ببخشید بابام گفته فعلا نباید با دریا نه حرف بزنی نه بیبینیش
کامیار: یعنی چی؟ الان حالش خوبه؟
دریا: از دیشب تب کرده
کامیار: بگو بیاد پشت پنجره بیبینمش
دریا: نه نمیشه
اینو گفت ایفون قطع کرد، من نا امید نشدم و رفتمپشت پنجره اتاق دریا و سنگ زدم ولی خبری از دریا نبود رفتم نشستم تو ماشین ک دیدم یک پسره از خونه دریا امد بیرون دقت ک کردم دیدم سیاوش سوار ماشین شد و رفت سیاوش دوست صمیمی عمو رضا بود براچی امده بود اینجا نکنه ک
(دلسا)
به شرکت کامیار رفتم دیدم نیستش،با یک سیم کارت دیگ بهش زنگ زدم ک جواب داد
کامیار:بله؟
دلسا:الو دلسام خبی دیشب کجا رفتی
جوابمو نداد و قطع کرد حرصم گرفت و زنگ زدم به دریا ک جواب داد
دریا:بله دلسا
دلسا: خب میدونی منو کامیار از خیلی وقت باهام دیگ بودیم اون شبم باهام دیگ
نذاشت بقیه حرفمو بزنم قطع کرد
دلسا:همینه ک زندگیتو خراب کردم بسهه دریا خانوم
(دریا)
دلسا زنگ زد کلی چرت پرت گفت منم شروع کردم به گریه کردن ک حنانه امد تو اتاق
حنانه:ازصبح کامیار جلوی در وایستاده سیاوش هم رفت برات چیزی بخرع
دریا:این قضیه سیاوش چی؟الان چرا پنجرمو قفل کردید چرااا
حنانه:فداتشم بعد میفهمی
حنانه رفت میدونستم حنانه با سیاوش ولی چراا دنبال منه خدا میدونه
(کامیار)
شب شد ک سیاوش امد با دسته گل و یک باکس کادو خدا میدونست ک اینا میخوان چیکار کنن
(دریا)
نشسته بودم دلم میخواست به کامیار زنگ بزنم ولی میترسیدم از بابام و بیشتر از سیاوش
مامان دریا:بیا بابات کارت داره
بلند شدم و با بی جونی رفتم پایین نشستم سیاوش با،بابام داشت حرف میزد ک تا منو دید از سرجاش بلند شد و یک دسته گل روی میز بود ورداشت امد سمتم
سیاوش:بفرمایید این گل رو برای شما گرفتم دریا خانوم
از لحن حرف زدنش بدم میومد،دستم همنجور تو جیبم بود و از کنارش رد شد و رفتم نشستم رو مبل همنجور سرجاش وایستاده بود،یک سیب ورداشتم امد سیاوش نشست،میدونستم ک از چی کارهایی بدش میاد برای همین روی سیب یک تف کردم بعد مالیدم به لباسم و گاز زدم داشتم اون چهره حال بهم زنشو میدیم ......
صیح بیدار شدم،و رفتم دم در خونه دریا،و ایفون زدم و حنانه ورداشت
کامیار: سلام حنانه منم کامیارم دررو وا کن
حنانه: سلام خبی کامیار ببخشید بابام گفته فعلا نباید با دریا نه حرف بزنی نه بیبینیش
کامیار: یعنی چی؟ الان حالش خوبه؟
دریا: از دیشب تب کرده
کامیار: بگو بیاد پشت پنجره بیبینمش
دریا: نه نمیشه
اینو گفت ایفون قطع کرد، من نا امید نشدم و رفتمپشت پنجره اتاق دریا و سنگ زدم ولی خبری از دریا نبود رفتم نشستم تو ماشین ک دیدم یک پسره از خونه دریا امد بیرون دقت ک کردم دیدم سیاوش سوار ماشین شد و رفت سیاوش دوست صمیمی عمو رضا بود براچی امده بود اینجا نکنه ک
(دلسا)
به شرکت کامیار رفتم دیدم نیستش،با یک سیم کارت دیگ بهش زنگ زدم ک جواب داد
کامیار:بله؟
دلسا:الو دلسام خبی دیشب کجا رفتی
جوابمو نداد و قطع کرد حرصم گرفت و زنگ زدم به دریا ک جواب داد
دریا:بله دلسا
دلسا: خب میدونی منو کامیار از خیلی وقت باهام دیگ بودیم اون شبم باهام دیگ
نذاشت بقیه حرفمو بزنم قطع کرد
دلسا:همینه ک زندگیتو خراب کردم بسهه دریا خانوم
(دریا)
دلسا زنگ زد کلی چرت پرت گفت منم شروع کردم به گریه کردن ک حنانه امد تو اتاق
حنانه:ازصبح کامیار جلوی در وایستاده سیاوش هم رفت برات چیزی بخرع
دریا:این قضیه سیاوش چی؟الان چرا پنجرمو قفل کردید چرااا
حنانه:فداتشم بعد میفهمی
حنانه رفت میدونستم حنانه با سیاوش ولی چراا دنبال منه خدا میدونه
(کامیار)
شب شد ک سیاوش امد با دسته گل و یک باکس کادو خدا میدونست ک اینا میخوان چیکار کنن
(دریا)
نشسته بودم دلم میخواست به کامیار زنگ بزنم ولی میترسیدم از بابام و بیشتر از سیاوش
مامان دریا:بیا بابات کارت داره
بلند شدم و با بی جونی رفتم پایین نشستم سیاوش با،بابام داشت حرف میزد ک تا منو دید از سرجاش بلند شد و یک دسته گل روی میز بود ورداشت امد سمتم
سیاوش:بفرمایید این گل رو برای شما گرفتم دریا خانوم
از لحن حرف زدنش بدم میومد،دستم همنجور تو جیبم بود و از کنارش رد شد و رفتم نشستم رو مبل همنجور سرجاش وایستاده بود،یک سیب ورداشتم امد سیاوش نشست،میدونستم ک از چی کارهایی بدش میاد برای همین روی سیب یک تف کردم بعد مالیدم به لباسم و گاز زدم داشتم اون چهره حال بهم زنشو میدیم ......
۷.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.