عشق درسایه سلطنت پارت91
🎁
سمت باغ روانه شدم. تند تند قدم میزدم و زیر لب فوش و بد و بیراه میگفتم
مری: الهی بترکی. دختره گوجه.. بیریخت. به من میگه حسادت میکنی .. ای کاش میتونستم چاقو توی شک*مش فرو کنم. با اون موهای قرمز گوجه ای مسخره اش دختره ی زشته کریحی...
بغض کردم یعنی واقعا یه شب تهیونگ پیش این دختره بود؟ من به چیش حسودی کنم؟ به اینکه هر شبش با یه مر*ده؟
نفسم در نمیومد. نمیدونم چم بود فقط میدونم عصبی بودم داغون بودم روم رو سمت مسیری که اومده بودم برگردوندم و با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود گفتم
مری:حالم از همه تون بهم میخوره.. مزخرفا ... احمقااا.. پس کی شرش رو کم میکنه بره؟؟
هق هقی از گلوم خارج شد و گفتم
مری: زشت كثيف.. مزخرف...
و برگشتم که با کله رفتم تو شکم یه نفر و اونقدر محکم بود که شوت شدم عقب و نزدیک بود بیوفتم که دستی دور
کمرم رو گرفت و مانع افتادنم شد. سریع چشمام رو باز کردم و نگاش کردم تهیونک بود....
زل زدم تو چشمش....
تهیونگ: اونقدر درگیر فوش دادن بودی که منو به این گندگی
ندیدی به کی فوش میدادی؟؟ اونم انقدر غليظ...
بغض تو گلوم چنگ زد و از نظر گذروندمش حس میکردم قلبم درد میکنه دستش پشت کمرم حس و حال خاصی بهم میداد...
نگاه خیره ام رو که دید نگاه پرابهتش نرم تر شد...بغضم عمیق تر شد...
تهیونگ: هنوز فکر میکنی نامر*دم؟
نگاه ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم و اروم گفتم
مری:نه...
با شگفتی نگام کرد و گفت
تهیونگ:خودت صورت مسیله طرح میکنی.. منو نا*مرد خطاب میکنی.. بعدم خودت مسیله رو حل میکنی.. چه جالب...
معذب سرم رو چرخوندم در قصر باز شد و چشمم خورد به یکی از مشاورهای اسپانیا که همراه رادای کثافت داشتن میومدن تهیونگ هم سرش رو برگردوند و دیدشون و بعد دوباره برگشت سمت من و نفسش رو بلند بیرون داد و عصبی گفت
تهیونگ : این نمایندههای اسپانیا دست از سر ما برنمیدارن... دوست دارم بدم گردن تک تکشون رو بزنن...
با خشم گفتم
مری: این دختره کثافت هم همین طور... تصمیم به سر زدن اونا گرفتین این یکی هم زیر سبیلی رد کنین گردنش رو بزنن راحت شیم...
کمی فک کرد و لبخند باریكی و خبیثی زد و گفت
تهیونگ: پس هدف مشترک اول صبحمون رو خراب میکنن.. میتونیم بفرستیمشون برای چند ساعت بعد.. پایه ای؟
دستش هنوز پشت کمرم بود لبخندی رو لبم اومد و گفتم
مری:اگه نتیجه اش ندیدن این دختره رادا حتی برای یه ساعت باشه چرا که نه...
لبخند باریکی زد و سرش رو تکون داد و کمرم رو بیشتر فشار داد و سریع منو چرخوند و چسبوندم به درختی که کنارمون بود و یه دستش رو کنار سرم گذاشت...یه لحظه کپ کردم
مغزم یه لحظه هنگ کرده بود...خیلی نزدیک بهم بود....
نفسهای گرمش توی صورتم میخورد و حالم رو یه جوری میکرد....هرکی از پشت تهیونگ میومد فک میکرد دارم همدیگه رو میبو*سیم....
تصوری که به شدت میپسندیدمش و انگار تهیونگ هم همین
رو میخواست....
سمت باغ روانه شدم. تند تند قدم میزدم و زیر لب فوش و بد و بیراه میگفتم
مری: الهی بترکی. دختره گوجه.. بیریخت. به من میگه حسادت میکنی .. ای کاش میتونستم چاقو توی شک*مش فرو کنم. با اون موهای قرمز گوجه ای مسخره اش دختره ی زشته کریحی...
بغض کردم یعنی واقعا یه شب تهیونگ پیش این دختره بود؟ من به چیش حسودی کنم؟ به اینکه هر شبش با یه مر*ده؟
نفسم در نمیومد. نمیدونم چم بود فقط میدونم عصبی بودم داغون بودم روم رو سمت مسیری که اومده بودم برگردوندم و با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود گفتم
مری:حالم از همه تون بهم میخوره.. مزخرفا ... احمقااا.. پس کی شرش رو کم میکنه بره؟؟
هق هقی از گلوم خارج شد و گفتم
مری: زشت كثيف.. مزخرف...
و برگشتم که با کله رفتم تو شکم یه نفر و اونقدر محکم بود که شوت شدم عقب و نزدیک بود بیوفتم که دستی دور
کمرم رو گرفت و مانع افتادنم شد. سریع چشمام رو باز کردم و نگاش کردم تهیونک بود....
زل زدم تو چشمش....
تهیونگ: اونقدر درگیر فوش دادن بودی که منو به این گندگی
ندیدی به کی فوش میدادی؟؟ اونم انقدر غليظ...
بغض تو گلوم چنگ زد و از نظر گذروندمش حس میکردم قلبم درد میکنه دستش پشت کمرم حس و حال خاصی بهم میداد...
نگاه خیره ام رو که دید نگاه پرابهتش نرم تر شد...بغضم عمیق تر شد...
تهیونگ: هنوز فکر میکنی نامر*دم؟
نگاه ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم و اروم گفتم
مری:نه...
با شگفتی نگام کرد و گفت
تهیونگ:خودت صورت مسیله طرح میکنی.. منو نا*مرد خطاب میکنی.. بعدم خودت مسیله رو حل میکنی.. چه جالب...
معذب سرم رو چرخوندم در قصر باز شد و چشمم خورد به یکی از مشاورهای اسپانیا که همراه رادای کثافت داشتن میومدن تهیونگ هم سرش رو برگردوند و دیدشون و بعد دوباره برگشت سمت من و نفسش رو بلند بیرون داد و عصبی گفت
تهیونگ : این نمایندههای اسپانیا دست از سر ما برنمیدارن... دوست دارم بدم گردن تک تکشون رو بزنن...
با خشم گفتم
مری: این دختره کثافت هم همین طور... تصمیم به سر زدن اونا گرفتین این یکی هم زیر سبیلی رد کنین گردنش رو بزنن راحت شیم...
کمی فک کرد و لبخند باریكی و خبیثی زد و گفت
تهیونگ: پس هدف مشترک اول صبحمون رو خراب میکنن.. میتونیم بفرستیمشون برای چند ساعت بعد.. پایه ای؟
دستش هنوز پشت کمرم بود لبخندی رو لبم اومد و گفتم
مری:اگه نتیجه اش ندیدن این دختره رادا حتی برای یه ساعت باشه چرا که نه...
لبخند باریکی زد و سرش رو تکون داد و کمرم رو بیشتر فشار داد و سریع منو چرخوند و چسبوندم به درختی که کنارمون بود و یه دستش رو کنار سرم گذاشت...یه لحظه کپ کردم
مغزم یه لحظه هنگ کرده بود...خیلی نزدیک بهم بود....
نفسهای گرمش توی صورتم میخورد و حالم رو یه جوری میکرد....هرکی از پشت تهیونگ میومد فک میکرد دارم همدیگه رو میبو*سیم....
تصوری که به شدت میپسندیدمش و انگار تهیونگ هم همین
رو میخواست....
۵.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.