ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت114
آهو خواست ظرفا رو بشوره که گفتم :
+نمیخواد بشوری همینجوری میبرم خودشون میشورن
_نه بابا میشورم دیگه کاری نداره که
آهو ظرفا رو داخل سینی گذاشت و بعد از اینکه ظرفا رو شست با دستمال خشکشون کرد و ظرفا رو داخل سینی گذاشت
منم همونطوری مشغول نگاه کردنش بودم
آهو نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ خب اینم تموم شد
+باشه خسته نباشی، من میرم این ظرفها رو بذارم نیم ساعت دیگه میام پیشت نمیترسی که!!
_ نه یکم تلویزیون میبینم تا بیای
+باشه پس فعلاً تا نیم ساعت دیگه
از اتاق خارج شدم و به سمت عمارت رفتم، مامان با دیدنم مریم رو صدا کرد تا بیاد سینی رو ازم بگیره و اشاره کرد که کنارش بشینم
با کلافگی به سمت مامان رفتم و میدونستم الان میخواد موضوع ازدواج منو سما رو پیش بکشه
بابا در حال پوست گرفتن سیبی بود ترجیح دادم کنار بابا بشینم
مامان مشغول صحبت با خاله بود و خداروشکر حواسش به من نبود
خم شدم به سمت بابا در گوشش گفتم:
+بابا اگه میشه منو از دست این دختر نجات بده
بابا تک خنده کرد و سرشو تکون داد ، تنها کسی که منو درک میکرد بابا بود و میدونست که از ازدواج با سما اصلاً خوشحال نمیشم.
#پارت114
آهو خواست ظرفا رو بشوره که گفتم :
+نمیخواد بشوری همینجوری میبرم خودشون میشورن
_نه بابا میشورم دیگه کاری نداره که
آهو ظرفا رو داخل سینی گذاشت و بعد از اینکه ظرفا رو شست با دستمال خشکشون کرد و ظرفا رو داخل سینی گذاشت
منم همونطوری مشغول نگاه کردنش بودم
آهو نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ خب اینم تموم شد
+باشه خسته نباشی، من میرم این ظرفها رو بذارم نیم ساعت دیگه میام پیشت نمیترسی که!!
_ نه یکم تلویزیون میبینم تا بیای
+باشه پس فعلاً تا نیم ساعت دیگه
از اتاق خارج شدم و به سمت عمارت رفتم، مامان با دیدنم مریم رو صدا کرد تا بیاد سینی رو ازم بگیره و اشاره کرد که کنارش بشینم
با کلافگی به سمت مامان رفتم و میدونستم الان میخواد موضوع ازدواج منو سما رو پیش بکشه
بابا در حال پوست گرفتن سیبی بود ترجیح دادم کنار بابا بشینم
مامان مشغول صحبت با خاله بود و خداروشکر حواسش به من نبود
خم شدم به سمت بابا در گوشش گفتم:
+بابا اگه میشه منو از دست این دختر نجات بده
بابا تک خنده کرد و سرشو تکون داد ، تنها کسی که منو درک میکرد بابا بود و میدونست که از ازدواج با سما اصلاً خوشحال نمیشم.
۲.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.