اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت115

خاله موزی از داخل ظرف میوه برداشت و رو به مامان گفت:

+ خوب خواهر به نظر من که عروس و داماد برن تو اتاق تا با هم صحبت کنند

با حرف خاله اخمام تو هم رفت و نگاهمو دوختم به سمت مامان.که اونم گفت:

_ آره منم موافقم سما جان بلند شو با سالار برو تو اتاق تا حرفاتونو با همدیگه بزنید

نه مثل اینکه اینا هم خودشون بریده بودن و هم خودشون دوخته بودن

اصلاً حالا که بحث به اینجا کشیده شد بهتر میرم داخل اتاق و حرفمو به سما می‌زنم و میگم که نمی‌خوامش

از سر جام بلند شدم که سما هم پشت سرم اومد با همدیگه وارد اتاق شدیم و در اتاق رو بستم

روی تخت نشستم و سما هم کنارم نشست و چشم دوخت بهم و گفت:

_خیلی خوشحالم

پوزخندی به حرفش زدم و گفتم:

+ بابت؟؟

_خوب بابت اینکه داریم با همدیگه ازدواج می‌کنیم دیگه

توی دلم به حرفش خندیدم و از این همه سادگیش تاسف خوردم واقعاً چی با خودش فکر می‌کرد که انتظار داشت من با این  ازدواج کنم؟؟

درسته که سما دختر بدی نبود اما من ازش خوشم نمیومد و شاید اگه با شخص دیگه‌ای ازدواج می‌کرد با همدیگه خوشبخت بودن

به هر حال باید امشب حرفمو بهش بزنم تا دیگه بیشتر از این برای خودش تخیل سازی نکنه.
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت116تو چشمای سما خیره شدم و گفتم:+ می‌تونم...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت117پوفی کشیدم و از جام بلند شدم اومدم برم...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت114آهو خواست ظرفا رو بشوره که گفتم :+نمی‌...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت113+خیلی خوب برو به کارت برس راستی شام خو...

(لطفاً حمایت کنید❤️)نام: سرنوشت لیا p:3دختره: سلام اسمم سون ...

part4🦋-مامان درش از این طرفه بیا ×باشه-سلام خانم من یه وقت م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط