روح آبی
#روح آبی
#پارت۳۰
لعنت به این کابوس!
کابوسی که شاید مدام باعث تردیدش در رابطه با هیا می شد رابطه ای که موجب شادیش بود!
می خواست برای رهایی از این درد زخمی به بدنش بزنه
اما حرف هیا!
دوست نداشت ناراحتیش رو ببینه پس به ناچار چاقوی تولدش رو برداشت
امروز سورپرایز داشت نه؟
خندید یک سورپرایز برای رابطه و یک معذرت خواهی برای جدایی ۳ سالشون
البته که این جدایی بعد مرگش دوباره بر می گشت
تصمیمش قطعی بود هرگز از خودکشی بر نمی گشت
از دیشب تهیونگ مشغول غر زدن بود که چرا کوک ازش خداحافظی نکرده!
هوف کلافه ای کشید و به سمت موبایلش رفت
(پیرمرد خوابی؟)
خودش رو روی تخت پرتاب کرد
(اولا پیرمرد نه عزیزم دوما آره سوما بعد از ظهر میام دنبالت ساعت۶ حاضر باش)
با دیدن پیامش خندید که تهیونگ وارد اتاق شد
_بابا دو ساعت به اون گوشی لعنتی نخند!کت و شلوارم کو؟
هیا کلافه سری به دو طرف تکون داد
_تو جیبم بیا ورش دار
_عه چطوری جا شد؟
با ادا در آوردن تهیونگ خندید
_تیپ رسمی چرا می خوای بزنی خب لش بپوش قشنگ تره
_جدی؟
ابرویی بالا انداخت و به خواهرش زل زد
_آره جدی جدی
با ذوق از اتاق بیرون رفت
_چه مرگشه این!!
روی تخت دراز کشید دوست داشت صدای کوک رو بشنوه پس بهش زنگ زد
_همین الان پیام دادیم ها
_خو که چی؟
_اوک بصبر
منتظر کوک بود که صدای آخی شنیده شد
_هی خوبی؟کوک؟
_آ.آره خوبم این آردا پاچید تو حلقم
_آرد؟
اوه دستی به پیشونیش کوبید نزدیک بود لو بده
_نه منظورم از آرد گچه گچ
_گچ چرا؟
با تفکر به دیوار نگاه کرد
_آها چیزه دیوار خونم یکم خراب شده بود گچ زدم
تا جایی که یادش بود کل خونه ی کوک سرامیک بود!
شونه ای بالا انداخت و بیخیال قضیه شد
_بیا ببوسم
_هان؟
کوک با چشمایی متعجب و سردرگمی گفت
_چیزه یعنی خب دلم می خواد که..
_وای نه الان نه! ببخشید باید قطع کنم
سریع تلفن رو قطع کرد و هوفی کشید
از خجالت نمیدونست چه واکنشی داشته باشه و به نظرش قطع کردن تلفن بهترین راه بود
...
#بی تی اس
#پارت۳۰
لعنت به این کابوس!
کابوسی که شاید مدام باعث تردیدش در رابطه با هیا می شد رابطه ای که موجب شادیش بود!
می خواست برای رهایی از این درد زخمی به بدنش بزنه
اما حرف هیا!
دوست نداشت ناراحتیش رو ببینه پس به ناچار چاقوی تولدش رو برداشت
امروز سورپرایز داشت نه؟
خندید یک سورپرایز برای رابطه و یک معذرت خواهی برای جدایی ۳ سالشون
البته که این جدایی بعد مرگش دوباره بر می گشت
تصمیمش قطعی بود هرگز از خودکشی بر نمی گشت
از دیشب تهیونگ مشغول غر زدن بود که چرا کوک ازش خداحافظی نکرده!
هوف کلافه ای کشید و به سمت موبایلش رفت
(پیرمرد خوابی؟)
خودش رو روی تخت پرتاب کرد
(اولا پیرمرد نه عزیزم دوما آره سوما بعد از ظهر میام دنبالت ساعت۶ حاضر باش)
با دیدن پیامش خندید که تهیونگ وارد اتاق شد
_بابا دو ساعت به اون گوشی لعنتی نخند!کت و شلوارم کو؟
هیا کلافه سری به دو طرف تکون داد
_تو جیبم بیا ورش دار
_عه چطوری جا شد؟
با ادا در آوردن تهیونگ خندید
_تیپ رسمی چرا می خوای بزنی خب لش بپوش قشنگ تره
_جدی؟
ابرویی بالا انداخت و به خواهرش زل زد
_آره جدی جدی
با ذوق از اتاق بیرون رفت
_چه مرگشه این!!
روی تخت دراز کشید دوست داشت صدای کوک رو بشنوه پس بهش زنگ زد
_همین الان پیام دادیم ها
_خو که چی؟
_اوک بصبر
منتظر کوک بود که صدای آخی شنیده شد
_هی خوبی؟کوک؟
_آ.آره خوبم این آردا پاچید تو حلقم
_آرد؟
اوه دستی به پیشونیش کوبید نزدیک بود لو بده
_نه منظورم از آرد گچه گچ
_گچ چرا؟
با تفکر به دیوار نگاه کرد
_آها چیزه دیوار خونم یکم خراب شده بود گچ زدم
تا جایی که یادش بود کل خونه ی کوک سرامیک بود!
شونه ای بالا انداخت و بیخیال قضیه شد
_بیا ببوسم
_هان؟
کوک با چشمایی متعجب و سردرگمی گفت
_چیزه یعنی خب دلم می خواد که..
_وای نه الان نه! ببخشید باید قطع کنم
سریع تلفن رو قطع کرد و هوفی کشید
از خجالت نمیدونست چه واکنشی داشته باشه و به نظرش قطع کردن تلفن بهترین راه بود
...
#بی تی اس
۲.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.