روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۹
_کوک حالت خوبه؟
همونطور که از آینه بغل به ماشین کنارش نگاه می کرد جواب هیا رو داد
_آره چطور؟
_خب حس می کنم یکم...دلخوری؟
کوک سرش رو به سمتش برگردوند و همراه با پوزخندی دوباره نگاهش رو به جلو داد
_راستش اگه اون دوست مزاحمت نبود امشب از ذوق می مردی
با اعتماد به نفس گفت و دستش رو به گردنش کشید
_هی..چرا؟لطفا بگو
_از دوست عزیزت بپرس
حالا میتونست دلیل عصبانی شدن کوک رو بفهمه
ولی خب اون می خواست از برنامه کوک باخبر بشه
_اوه من واقعا معذرت می خوام اگه دوست نداری از این به بعد جایی که تو باشی نمیگم بیاد
کوک تکخند ناباوری زد و دوباره نگاهش کرد
_آره دوست ندارم پس به جای اینکه جایی که من باشم نیاریش باهاش قطع رابطه کن
هیا با چهره ای متعجب نگاهش کرد
_کوک تو حسودی کرده درسته؟خب ولی...
بلافاصله حرف هیا رو قطع کرد و با تن صدای بلندی حرفش رو به زبون آورد
_حسودی؟آره من حسودم و دلم نمی خواد با اون پسر بگردی
هیا به رفتار بچگونه ی کوک خندید اما با ایستادن ماشین به کوک زل زد که جلو اومد و در یک سانتی صورتش شروع به حرف زدن کرد
_نگاهش روی تو فراتر از دوستیه پس اگه یکبار دیگه اونجوری نگاهت کنه قول میدم چشماشو از حدقه در بیارم
هیا در ابتدا شوکه شد و ترسید اما بعد لبخندی به حرف کوک زد
_پیرمردمون حسودیش گل کرده ها!
کوک تنها خنده ی آرومی کرد و به جاش برگشت
اما هیا قبل از اینکه اون بتونه دوباره ماشین رو روشن کنه بوسه ای روی گونش زد
_بخشیدی؟
کوک تنها دستش رو به علامت آره بالا آورد
_پس سوپرا...
_نه همچین چیزی در کار نبود و نخواهد بود
_کوک!
هیا غری زد و اما کوک بی توجه راه افتاد
ذوقی که توی دلش بود بخاطر بوس به وجود اومده بود رو کسی نمیتونست درک کنه و فراتر رفته بود از صدای ذهن لعنتیش که فریاد می زد
(درد کوک،نه ذوق!)
خوشحال با دستش رو فرمون ضرب گرفته بود
_هی دستت!
هیا حالا متوجه خراش عمیق دست پسر شده بود
و دستش رو روش گذاشت
لعنت که فکر کرد اگه باند رو باز کنه کسی نمیفهمه
_هیچی نیست
با رسیدن به دم در خونه احتمال داد که هیا بی خیال میشه اما مگه از اخلاقش خبر نداشت
_منظورت چیه که هیچی نیست!
_چیز خاصی...
همونطور که سعی داشت دستش رو ول کنه هیا دست دیگش رو روی شونش گذاشت
_خودت این کارو کردی؟
کوک ناچارا سرش رو تکون داد
_پس یک شرط داره
کوک منتظر ادامه ی حرفش شد و بهش زل زد
_من کاملا رابطم رو با مین لی قطع می کنم و تو در عوض حق نداری دوباره به خودت آسیب برسونی
کوک متحیر بهش زل زده بود
_هوم؟
نمیتونست قبول کنه سخت بود عادت چند ساله رو یک روزه رها کرد ولی تلاشش رو می کرد؟
صدای ذهنش که مدام مجابش می کرد رو کنار گذاشت
_قبوله
#پارت۲۹
_کوک حالت خوبه؟
همونطور که از آینه بغل به ماشین کنارش نگاه می کرد جواب هیا رو داد
_آره چطور؟
_خب حس می کنم یکم...دلخوری؟
کوک سرش رو به سمتش برگردوند و همراه با پوزخندی دوباره نگاهش رو به جلو داد
_راستش اگه اون دوست مزاحمت نبود امشب از ذوق می مردی
با اعتماد به نفس گفت و دستش رو به گردنش کشید
_هی..چرا؟لطفا بگو
_از دوست عزیزت بپرس
حالا میتونست دلیل عصبانی شدن کوک رو بفهمه
ولی خب اون می خواست از برنامه کوک باخبر بشه
_اوه من واقعا معذرت می خوام اگه دوست نداری از این به بعد جایی که تو باشی نمیگم بیاد
کوک تکخند ناباوری زد و دوباره نگاهش کرد
_آره دوست ندارم پس به جای اینکه جایی که من باشم نیاریش باهاش قطع رابطه کن
هیا با چهره ای متعجب نگاهش کرد
_کوک تو حسودی کرده درسته؟خب ولی...
بلافاصله حرف هیا رو قطع کرد و با تن صدای بلندی حرفش رو به زبون آورد
_حسودی؟آره من حسودم و دلم نمی خواد با اون پسر بگردی
هیا به رفتار بچگونه ی کوک خندید اما با ایستادن ماشین به کوک زل زد که جلو اومد و در یک سانتی صورتش شروع به حرف زدن کرد
_نگاهش روی تو فراتر از دوستیه پس اگه یکبار دیگه اونجوری نگاهت کنه قول میدم چشماشو از حدقه در بیارم
هیا در ابتدا شوکه شد و ترسید اما بعد لبخندی به حرف کوک زد
_پیرمردمون حسودیش گل کرده ها!
کوک تنها خنده ی آرومی کرد و به جاش برگشت
اما هیا قبل از اینکه اون بتونه دوباره ماشین رو روشن کنه بوسه ای روی گونش زد
_بخشیدی؟
کوک تنها دستش رو به علامت آره بالا آورد
_پس سوپرا...
_نه همچین چیزی در کار نبود و نخواهد بود
_کوک!
هیا غری زد و اما کوک بی توجه راه افتاد
ذوقی که توی دلش بود بخاطر بوس به وجود اومده بود رو کسی نمیتونست درک کنه و فراتر رفته بود از صدای ذهن لعنتیش که فریاد می زد
(درد کوک،نه ذوق!)
خوشحال با دستش رو فرمون ضرب گرفته بود
_هی دستت!
هیا حالا متوجه خراش عمیق دست پسر شده بود
و دستش رو روش گذاشت
لعنت که فکر کرد اگه باند رو باز کنه کسی نمیفهمه
_هیچی نیست
با رسیدن به دم در خونه احتمال داد که هیا بی خیال میشه اما مگه از اخلاقش خبر نداشت
_منظورت چیه که هیچی نیست!
_چیز خاصی...
همونطور که سعی داشت دستش رو ول کنه هیا دست دیگش رو روی شونش گذاشت
_خودت این کارو کردی؟
کوک ناچارا سرش رو تکون داد
_پس یک شرط داره
کوک منتظر ادامه ی حرفش شد و بهش زل زد
_من کاملا رابطم رو با مین لی قطع می کنم و تو در عوض حق نداری دوباره به خودت آسیب برسونی
کوک متحیر بهش زل زده بود
_هوم؟
نمیتونست قبول کنه سخت بود عادت چند ساله رو یک روزه رها کرد ولی تلاشش رو می کرد؟
صدای ذهنش که مدام مجابش می کرد رو کنار گذاشت
_قبوله
۵.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.