روح آبی
#روح آبی
#پارت۳۱
یادش نمیومد ولی از زمانی که با هیا بود یک کلاسم دیگه مجازی نمی رفت و همیشه بخاطر دیدن هیا به دانشگاه می رفت
البته که اوایل به زور اون می رفت
خب ساعت ۴ کلاس داشت و ۵ و نیم به اتمام می رسید
نیم ساعته باید خودش رو به خونه ی های و کشتی می رسوند
هیا امروز کلاس روبه روش بود سعی داشت از پنجره ببینتش اما فردی که کنارش نشست از تمام خیالاتش بیرونش آورد و تمام اون روز های کذایی و دردش جلوش ظاهر شد
(_بهت گفتم خنده ی لبت رو خشک می کنم
_چطوره تو قلبمو گرفتی منم خانوادتو
_بهش برنگرد
_برگردی قول میدم اونم بفرستم به درک
_اوه خواهرت دم آخر چی گفت؟
_آها داداشی کجایی؟
_تو بخاطر خودت کشتیشون)
صدای اون عوضی مدام توی ذهنش بود
بلاخره برگشت و نگاهش کرد
و اونم متعجب بود
عصبی کولش رو برداشت و بدون توجه به استادش و بقیه از کلاس بیرون زد
نفس کم آورده بود
کولش رو محکم به زمین زد
_اون مین یونگی آشغال به تمام معنااااا!
فریادش تمام حضار رو متوجه خودش کرد
هیا بود که با نگرانی به سمتش اومد
امیدوار بود اعصابش باعث ناراحتی هیا نشه
_هی کوک خوبی؟
_تو چی فکر می کنی؟
با صورتی بیش از حد عصبی و درنده نگاهش می کرد
_کوک چی شده؟
_از خودت بپرس
_هی چته؟
عصبانی کولش رو از روی زمین برداشت
_تو از خودت بپرس تو خواستی اون روز لعنتی باهات بیام!
از دانشگاه بیروت رفت و هیا رو با فکر و خیال تنها گذاشت
اون روز لعنتی!
چی شد که یهو بهم ریخت!
چرا!
مقصر چی بود!
اعصابش خیلی بهم ریخته بود!
اشک هاش بی اختیار پایین اومدن
قلبش درد می کرد
چرا مگه چیکار کرده بود ؟
کدوم روز!
کولش رو توی یک دستش گرفت و از دانشگاه خارج شد باید یکم حال و هواش رو عوض می کرد
...
#بی تی اس
#پارت۳۱
یادش نمیومد ولی از زمانی که با هیا بود یک کلاسم دیگه مجازی نمی رفت و همیشه بخاطر دیدن هیا به دانشگاه می رفت
البته که اوایل به زور اون می رفت
خب ساعت ۴ کلاس داشت و ۵ و نیم به اتمام می رسید
نیم ساعته باید خودش رو به خونه ی های و کشتی می رسوند
هیا امروز کلاس روبه روش بود سعی داشت از پنجره ببینتش اما فردی که کنارش نشست از تمام خیالاتش بیرونش آورد و تمام اون روز های کذایی و دردش جلوش ظاهر شد
(_بهت گفتم خنده ی لبت رو خشک می کنم
_چطوره تو قلبمو گرفتی منم خانوادتو
_بهش برنگرد
_برگردی قول میدم اونم بفرستم به درک
_اوه خواهرت دم آخر چی گفت؟
_آها داداشی کجایی؟
_تو بخاطر خودت کشتیشون)
صدای اون عوضی مدام توی ذهنش بود
بلاخره برگشت و نگاهش کرد
و اونم متعجب بود
عصبی کولش رو برداشت و بدون توجه به استادش و بقیه از کلاس بیرون زد
نفس کم آورده بود
کولش رو محکم به زمین زد
_اون مین یونگی آشغال به تمام معنااااا!
فریادش تمام حضار رو متوجه خودش کرد
هیا بود که با نگرانی به سمتش اومد
امیدوار بود اعصابش باعث ناراحتی هیا نشه
_هی کوک خوبی؟
_تو چی فکر می کنی؟
با صورتی بیش از حد عصبی و درنده نگاهش می کرد
_کوک چی شده؟
_از خودت بپرس
_هی چته؟
عصبانی کولش رو از روی زمین برداشت
_تو از خودت بپرس تو خواستی اون روز لعنتی باهات بیام!
از دانشگاه بیروت رفت و هیا رو با فکر و خیال تنها گذاشت
اون روز لعنتی!
چی شد که یهو بهم ریخت!
چرا!
مقصر چی بود!
اعصابش خیلی بهم ریخته بود!
اشک هاش بی اختیار پایین اومدن
قلبش درد می کرد
چرا مگه چیکار کرده بود ؟
کدوم روز!
کولش رو توی یک دستش گرفت و از دانشگاه خارج شد باید یکم حال و هواش رو عوض می کرد
...
#بی تی اس
۲.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.