{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
پارت 109
یونگجه : باشه پس من رفتم
یونگجه سوار ماشین شدن و از اونا جدا شد جونگکوک روبه تهیونگ کرد
جونگکوک : من به هان سه جون زنگ زدم حتما الان منتظره ماست
وقتی رفتیم اونجا توی ماشین بمون و وقتی یونگجه زنگ زد کاری که بهت گفتم رو انجام بده
تهیونگ ؛ باشه ولی من هنوزم میگم بزاریم پلیس کارشو بکنه
جونگکوک : تهیونگ غر نکن بیا بریم
باهم سوار ماشین شدن و به و به سمته مکانی مورد نظر رفتن و جونگکوک از ماشین پیاده شد و به سمته سه جون که نزدیک پرتگاه وایستاده بود رفت که با شنيدن صدای جونگکوک به سمتش برگشت
جونگکوک : اگه از همینجا هولت بدم کی میفهمه
سه جون : جرعت این کارو نداری
جونگکوک : اشتباه نکن من مثل داداش تو بزدل نیستم
سه جون : اره میدونم که تو اگه به نفعت باشه حتا آدم میکشی
جونگکوک : نه اونی که قتله توی نه من
سه جون : چرا گفتی بیام اینجا قطعا برای درد دل........
حرف سه جون با ضربه که به سرش خورد قطع شد
و روی زمین افتاده تهیونگ با چوبی که توی دستش بود به سه جون که روی زمین اوفتاده بود نگاه میکرد
تهیونگ : مرده من کشتمش
جونگکوک : نه فقد بیهوش شده کمک کن بزارمش توی ماشین
اگه دست من بود همین الان با دستای خودم میکشمتش اما ترجیح میدم مجازات بشه
سوار ماشین شدن و جونگکوک حرکت کردن جونگکوک گوشیش رو برداشت و با یونگجه تماس گرفت
جونگکوک : چی شده
یونگجه : الان پلیس داره دنبالش میگرده فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بریزن توی خونش
جونگکوک : باشه
ماشین رو جلوی عمارت سه جون نگهداشت و از ماشین پیاده شدن و به نگهبان های جلوی گفت
جونگکوک : رئیس تون مست کرده تکی ماشینه
نگهبان های به سمته ماشین رفتن و سه جون که بیهوش بود رو از ماشین بیرون آوردن ک وارد عمارت شدن و جونگکوک دوباره سوار ماشین شد
ماشین رو کنار عمارت پارک کردن
که پلیس هاب وارد عمارت شدم و بعد از چند مین درحال که به دست سه جون دستبند زده بودن از عمارت خارج شدن و جونگکوک بعد از اینکه از دستگیری سه جون مطمئن شد اون مکان رو ترک کرد
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
با صدای در چیزی رو دستش رو پشتش قائم کرد و به سمته در برگشت
که مادر بزرگ اش با پاکتی که توی دستش رو وارد اتاق شد و به ا،ت که چیزی رو پشتی قائم کرده بود نگاه کرد
مادر بزرگ : چی شده دخترم چرا ترسیدی
ا،ت همینجوری که دستش رو پشتش بود کشور میز رو کشید و چیزی که توی دستش بود رو داخل کشو گذاشت و به سمته مادر بزرگ اش اومد
ا،ت : انتظار داری خوب باشم شما دارید بر مجبورم میکنید با کسی که نمیخوام ازدواج کنم
مادر بزرگ : دخترم نگران نباش پدر بزرگت حتما یه چیزی میدونه
که میخواد اینکارو بکنه..............ادامه دارد
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.