رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت²⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین: مامانننننننن بسهههههه!
خانم: این چه طرز صحبت با مادرته؟؟؟ هاااا؟
جین: مامانننننن برو بیرون.
خانم: چییی؟ منو بیرون میکنیی؟
جین: ماماننن لطفا برو بیروننننننننن!
اروم رفتم اتاقم و نشستم کنج دیوار و زانو هامو بغل گرفتم..
مامان جین راست میگفت..
من اگه خانواده داشتم نمیزاشتن این همه عذاب بکشم..
اشکامو پاک کردم و سعی کردم خودمو دلداری بدم ولی..
نمیشه..
هیچکس نمیتونه جای من این درد و تحمل کنه..
من..
هر روز این بساط و دارم ولی هی میگم اشکال نداره..
درست میشه..
ولی هر روز بدتر میشه..
به جایی میکشه که..
خودکشی کنم..
اشکامو پاک کردم و لباسمو درست کردم.
از اتاق اومدم بیرون.
جین داشت با نامجون بحث میکرد که چرا به مامانش گفته بیاد.
بدون هیچ حرفی غذا رو گذاشتم رو میز و خودم مشغول خوردن شدم..
جسمم اینجا بود ولی روحم یه جای دیگه..
جین تمام مدت نگاهم میکرد ولی هیچی نمیگفت.
ظرف هارو شستم و دوباره خودمو توی اتاقم حبس کردم.
حالم خوب نبود.
آیفونو زدن.
باز کیه که اومده اعصاب منو خورد کنه؟
بلند رفتم در و باز کردم.
یه دختر هم سن و سال خودم یه کاسه سوپ اورده بود!
تا حالا ندیده بودمش!
من: سلامم، ممنونم!
دختر: خواهش میکنم، شنیدم توی همسایگی ما اقای جین زندگی میکنه برای همین براشون سوپ اوردم.
من: بله، دستتون درد نکنه.
دختر: میتونم بپرسم شما کیش میشید؟
(ذهن نویسنده: کیش میشید، کیش میرید، کشمشید؟😂)
من: خوب..من خدمتکارشم!
دختره که قیافه خیلی بامزه ای داشت از حرفم تعجب کرد.
از حالت صورتش خندم گرفت.
دختر: چیزی شده؟
من: خیلی بامزه ای.
دختره لبخند پهنی زد و اونم برگشت و گفت: چشمای تو هم خیلی قشنگن!
منم به روش لبخندی زدم.
دختر: میتونیم با هم دوست بشیم؟
من که از خدام بود.
من: اره من که خیلی دوست دارم!
اسم من جیسوعه، پارک جیسو!
دختر: وای! چه اسم قشنگی!
اسم منم یون رزانه..
رزان..
رزان...!
وای وای ماجرای رمانمون تازه داره شروع میشه هاا😂
اسم رزان براتون آشنا نیست..؟
دارم مرموزش میکنم
پارت²⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین: مامانننننننن بسهههههه!
خانم: این چه طرز صحبت با مادرته؟؟؟ هاااا؟
جین: مامانننننن برو بیرون.
خانم: چییی؟ منو بیرون میکنیی؟
جین: ماماننن لطفا برو بیروننننننننن!
اروم رفتم اتاقم و نشستم کنج دیوار و زانو هامو بغل گرفتم..
مامان جین راست میگفت..
من اگه خانواده داشتم نمیزاشتن این همه عذاب بکشم..
اشکامو پاک کردم و سعی کردم خودمو دلداری بدم ولی..
نمیشه..
هیچکس نمیتونه جای من این درد و تحمل کنه..
من..
هر روز این بساط و دارم ولی هی میگم اشکال نداره..
درست میشه..
ولی هر روز بدتر میشه..
به جایی میکشه که..
خودکشی کنم..
اشکامو پاک کردم و لباسمو درست کردم.
از اتاق اومدم بیرون.
جین داشت با نامجون بحث میکرد که چرا به مامانش گفته بیاد.
بدون هیچ حرفی غذا رو گذاشتم رو میز و خودم مشغول خوردن شدم..
جسمم اینجا بود ولی روحم یه جای دیگه..
جین تمام مدت نگاهم میکرد ولی هیچی نمیگفت.
ظرف هارو شستم و دوباره خودمو توی اتاقم حبس کردم.
حالم خوب نبود.
آیفونو زدن.
باز کیه که اومده اعصاب منو خورد کنه؟
بلند رفتم در و باز کردم.
یه دختر هم سن و سال خودم یه کاسه سوپ اورده بود!
تا حالا ندیده بودمش!
من: سلامم، ممنونم!
دختر: خواهش میکنم، شنیدم توی همسایگی ما اقای جین زندگی میکنه برای همین براشون سوپ اوردم.
من: بله، دستتون درد نکنه.
دختر: میتونم بپرسم شما کیش میشید؟
(ذهن نویسنده: کیش میشید، کیش میرید، کشمشید؟😂)
من: خوب..من خدمتکارشم!
دختره که قیافه خیلی بامزه ای داشت از حرفم تعجب کرد.
از حالت صورتش خندم گرفت.
دختر: چیزی شده؟
من: خیلی بامزه ای.
دختره لبخند پهنی زد و اونم برگشت و گفت: چشمای تو هم خیلی قشنگن!
منم به روش لبخندی زدم.
دختر: میتونیم با هم دوست بشیم؟
من که از خدام بود.
من: اره من که خیلی دوست دارم!
اسم من جیسوعه، پارک جیسو!
دختر: وای! چه اسم قشنگی!
اسم منم یون رزانه..
رزان..
رزان...!
وای وای ماجرای رمانمون تازه داره شروع میشه هاا😂
اسم رزان براتون آشنا نیست..؟
دارم مرموزش میکنم
۳.۵k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.