رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت²¹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اسمش خیلی قشنگ بود!
من: چند سالته؟
رزان: 23
من: عه، من 22سالمه!
و با هم زدیم زیر خنده.
تا حالا هیچوقت هیچ دوستی نداشتم.
ولی از رزان خوشم اومد.
رزان: من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که.. به خاطر بیماری قلبیش فوت کرد.
اخی، واسش ناراحت شدم.
من: منم یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم، جینا، اونم خیلی مهربونه. ولی مدتیع ندیدمش.
تو غصه نخوری ها، من هستم.
لبخند پر رنگی زد و گفت: مرسی رفیق خوبم.
من: ببین رزان، من بیشتر موقعه ها بیکارم، میتونی هر وقت دوست داشتی بیای پیشم.
اصن، چرا الان نمیای؟
رزان: نه دیگه من الان مزاحمت نمیشم، برو استراحت کن.
دستشو گرفتم و درو بستم.
من: باید بیای من نمیدونم.
رزان: عه عه جیسووو، این چه کاریه.
بردمش بالا. دهنش سه متر باز بود.
رزان:نمیدونستم جین یه همچین خونه ای داره، خوش به حالت که خدمتکارشی.
خندیدم.
من: برو بابا، تو اگه بدونی من چی میکشم از صدمتری این خونه هم رد نمیشی.
یهو جین از اتاق اومد بیرون.
رزان برگشت ولی تا جین و دید صورتشو کرد سمت من و یه زره ترسید..
چرا؟
سعی میکرد با جین چش تو چش نشه.
جین: جیسو، این خانم..
من: رفیقمه، رزان! همین الان اومد.
رزان برگشت و گفت: س..سلام.
جین با چشمای مهربونش جواب سلام رزان و داد و روبه من گفت: جیسو، من یه سر میرم کمپانی خونه ای دیگه؟
من: اره.
و رفت بیرون.
رزان: جوری با هم رفتار میکنید انگار..
من: مرضضضضض.
رزان: عه من که هنوز هیچی نگفتم!
من: میدونم چی تو فکرته مرضض.
رزان غش کرد توی خنده.
رزان: جیسو، میگم..تو..اینجا..
من: اره اینجا زندگی میکنم..خانواده ام منو به جین فروختن.
چشماش از شدت رک بودنم از حدقه زد بیرون.
رزان: بابا ایول عجب مغزی داری، من هنوز جملمو کامل نگفتم تو منظورمو گرفتی!
من: ما اینیم دیگه.
هعی خماری
مگه قناری؟ 😂
پارت²¹
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اسمش خیلی قشنگ بود!
من: چند سالته؟
رزان: 23
من: عه، من 22سالمه!
و با هم زدیم زیر خنده.
تا حالا هیچوقت هیچ دوستی نداشتم.
ولی از رزان خوشم اومد.
رزان: من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که.. به خاطر بیماری قلبیش فوت کرد.
اخی، واسش ناراحت شدم.
من: منم یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم، جینا، اونم خیلی مهربونه. ولی مدتیع ندیدمش.
تو غصه نخوری ها، من هستم.
لبخند پر رنگی زد و گفت: مرسی رفیق خوبم.
من: ببین رزان، من بیشتر موقعه ها بیکارم، میتونی هر وقت دوست داشتی بیای پیشم.
اصن، چرا الان نمیای؟
رزان: نه دیگه من الان مزاحمت نمیشم، برو استراحت کن.
دستشو گرفتم و درو بستم.
من: باید بیای من نمیدونم.
رزان: عه عه جیسووو، این چه کاریه.
بردمش بالا. دهنش سه متر باز بود.
رزان:نمیدونستم جین یه همچین خونه ای داره، خوش به حالت که خدمتکارشی.
خندیدم.
من: برو بابا، تو اگه بدونی من چی میکشم از صدمتری این خونه هم رد نمیشی.
یهو جین از اتاق اومد بیرون.
رزان برگشت ولی تا جین و دید صورتشو کرد سمت من و یه زره ترسید..
چرا؟
سعی میکرد با جین چش تو چش نشه.
جین: جیسو، این خانم..
من: رفیقمه، رزان! همین الان اومد.
رزان برگشت و گفت: س..سلام.
جین با چشمای مهربونش جواب سلام رزان و داد و روبه من گفت: جیسو، من یه سر میرم کمپانی خونه ای دیگه؟
من: اره.
و رفت بیرون.
رزان: جوری با هم رفتار میکنید انگار..
من: مرضضضضض.
رزان: عه من که هنوز هیچی نگفتم!
من: میدونم چی تو فکرته مرضض.
رزان غش کرد توی خنده.
رزان: جیسو، میگم..تو..اینجا..
من: اره اینجا زندگی میکنم..خانواده ام منو به جین فروختن.
چشماش از شدت رک بودنم از حدقه زد بیرون.
رزان: بابا ایول عجب مغزی داری، من هنوز جملمو کامل نگفتم تو منظورمو گرفتی!
من: ما اینیم دیگه.
هعی خماری
مگه قناری؟ 😂
۳.۲k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.