رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت²²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
رزان: عجب رفیقی تور کردم.
براش چایی بردم.
رزان: زحمت کشیدی ها بیا بشین دیگه.
من: آاااا..اومدم.
خیلی جالبه ها، پوستت خیلی صافه، اصن لکه..
نزاشت ادامه حرفمو بگم و سریع گفت: عه ارع، انقد ماسک پوستی میزنم.
و سعی میکرد صورتشو مخفی کنه..
یه زره مشکوک بود.
رزان: ٠وای، حوصله ات سر نمیرع؟ خونه به این بزرگی!
من: هعی، بیشتر موقعه ها خوابم.
رزان: اهمم..میگما..جیسو چیزه..با جین..احیانا.. هیچ..عاشقونه ای چیزی ندارین!!!
من:جانممممم؟ من و جیننننن؟ عمرااااااااااا.
هه، دروغ گفتم، پس این چند روز لابد به عبادت پرداختم.
رزان: اخه خیلی به هم میاین.
چایی پرید تو گلوم.
افتادم سرفه. ایش خدا بگم چیکارت نکنه رزان.
یه بند سرفه میکردم و راه نفسم داشت بسته میشد..نه..
من: ر..رزان..برو..داخل اتاقم..سمت چپ..اسپری..آسممو بیار..(با سرفه)
بدو رفت و بعد چند ثانیه اومد.
درجا ازش گرفتمش و چندتا پیس داخل دهنم زدم..
اخیشششش..
رزان:جیسو، تو آسم داری؟
من: اوهوم.
رزان: خیلی مظلومی!
من: دلت به حالم میسوزه؟
رزان اومد و از پشت بغلم کرد.
رزان: رفیق چند ساعته من.
با این حرفش غش کردم تو خنده.
حالم باهاش خوب بود.
چقد خوب شد ک باش آشنا شدم..
بعد نیم ساعت رفت از پیشم.
مشغول شام درست کردن شدم.
جینم اومد خونه اما فکرش خیلی درگیر بود.
داشتم اسفناج خورد میکردم که چاقوی برزگی که توی آبچکان بود افتاد و بریدگی خیلی عمیقی روی دستم ایجاد کرد.
من: آخخخخ..
سریع دستمو بردم زیر آب.
همینجوری خون میریخت.
وایی، اینو کجای دلم بزارم؟
سریع با یه دستمال جلوی خونشو گرفتم.
حالا من از کدوم گوری باند پیدا کنم؟
من چقد خوشبختم واقعا.
اخجونننن یکی دیگه به شخصیت هامون اضافه شددد🥺
پارت²²
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
رزان: عجب رفیقی تور کردم.
براش چایی بردم.
رزان: زحمت کشیدی ها بیا بشین دیگه.
من: آاااا..اومدم.
خیلی جالبه ها، پوستت خیلی صافه، اصن لکه..
نزاشت ادامه حرفمو بگم و سریع گفت: عه ارع، انقد ماسک پوستی میزنم.
و سعی میکرد صورتشو مخفی کنه..
یه زره مشکوک بود.
رزان: ٠وای، حوصله ات سر نمیرع؟ خونه به این بزرگی!
من: هعی، بیشتر موقعه ها خوابم.
رزان: اهمم..میگما..جیسو چیزه..با جین..احیانا.. هیچ..عاشقونه ای چیزی ندارین!!!
من:جانممممم؟ من و جیننننن؟ عمرااااااااااا.
هه، دروغ گفتم، پس این چند روز لابد به عبادت پرداختم.
رزان: اخه خیلی به هم میاین.
چایی پرید تو گلوم.
افتادم سرفه. ایش خدا بگم چیکارت نکنه رزان.
یه بند سرفه میکردم و راه نفسم داشت بسته میشد..نه..
من: ر..رزان..برو..داخل اتاقم..سمت چپ..اسپری..آسممو بیار..(با سرفه)
بدو رفت و بعد چند ثانیه اومد.
درجا ازش گرفتمش و چندتا پیس داخل دهنم زدم..
اخیشششش..
رزان:جیسو، تو آسم داری؟
من: اوهوم.
رزان: خیلی مظلومی!
من: دلت به حالم میسوزه؟
رزان اومد و از پشت بغلم کرد.
رزان: رفیق چند ساعته من.
با این حرفش غش کردم تو خنده.
حالم باهاش خوب بود.
چقد خوب شد ک باش آشنا شدم..
بعد نیم ساعت رفت از پیشم.
مشغول شام درست کردن شدم.
جینم اومد خونه اما فکرش خیلی درگیر بود.
داشتم اسفناج خورد میکردم که چاقوی برزگی که توی آبچکان بود افتاد و بریدگی خیلی عمیقی روی دستم ایجاد کرد.
من: آخخخخ..
سریع دستمو بردم زیر آب.
همینجوری خون میریخت.
وایی، اینو کجای دلم بزارم؟
سریع با یه دستمال جلوی خونشو گرفتم.
حالا من از کدوم گوری باند پیدا کنم؟
من چقد خوشبختم واقعا.
اخجونننن یکی دیگه به شخصیت هامون اضافه شددد🥺
۳.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.