❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ⁵
میسو کنار کوک بود و لیسا هم کنار شوگا و این ها دو به دو روبه روی هم قرار داشتن
+ون شروع به حرکت کرد توی راه بودیم ک یونگی پرسید
٪چقد تا اونجا راهه؟
راننده: یک ساعت آقا
+اوفف یک ساعت یعنی قراره اینا رو تحمل کنم دلم میخواست پیش لیسا بشینم ولی از شانسم این گنده بک افتاد پیشم ک من کنارش جوجه بودم پاهاشم ک باز کرده بود کلا یک ذره جا برای من بود نمیدونم واقعا چرا پدربزرگم ماهارو توی یک ماشین گذاشته همینجوری نشسته بودیم سکوت سنگینی بود یونگی سیگارشو در آورد ولی من از اونجایی ک به بوی سیگار حساسم به محض اینکه دودش به بینیم رسید سرفه کردم ک لیسا گفت
^اوپا میشه خاموشش کنی میسو به بوی سیگار حساسیت داره
[ی چیزی توی خاندانشون رسمه ک باید همه ی دخترا به پسرای بزرگ تر از خودشون بگن اوپا حالا چه باهم صمیمی هستن چه نیستن]
+یونگی با حرص سیگارشو خاموش کرد و از پنجره انداخت بیرون کوک برگشت ی نیم نگاهی به من انداخت بعدش ظرفی طلایی رنگ رو از توی جیب کتش در آورد و درشو باز کرد و مشغول نوشیدنش شد حدس میزدم مشروب باشه کم کم حوصلم داشت سر میرفت به لیسا هی نگاه میکردم ولی هیچ کدوممون نمیتونستیم ک حرف بزنيم به خاطر وجود این دوتا سکوت بدی بود توی ماشین ک یونگی یهو گفت
٪کوک
×بله هیونگ
٪با جانگ چیکار کردی؟
×کاری ک باید میکردم
٪کشتیش
×تیکه تیکه اش کردم
+ وایی پسره وحشیه...هی سعی میکردم به حرفاشون توجه نکنم ولی فوضولیم نمیذاشت لیسا هم مثل من...بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم انگار این یک ساعت مثل ۱۰ سال گذشته از ون پیاده شدیم خواستم برم ک کوک دستمو کشید از پشت ک افتادم توی بغلش ، بغلش گرم نرم بود برعکس من ک همیشه تنم سرد بود سرمو بردم بالا با تعجب نگاش کردم ک با خونسردی گفت
×پدر بزرگ گفت باید اونجا دستمو بگیری پس دستمو ولی نکن
+بعدش از بغلش بیرون اومدم و دستمو دور دستش حلقه کردم باهم وارد سالن شدیم رفتیم روی میزی نشستیم به بقیه نگاه کردم همه دونفره بودن انگار پدربزرگ همه رو باهم جفت کرده بقیه پسرا هم با دوست دختراشون بودن...
گارسون اومد سمتم و جلوم نوشیدنی گرفت ی ویسکی برداشتم ک معلوم بود درصدش بالاس خواستم بخورمش ک کوک لب زد
×به اون لب زدی نزدی
+وا چرا؟
×گفتم دیگ حق نداری بخوری
+اصلا به تو چه(پرو)
یهو دیدم مشروبو از دستم گرفت و گذاشت روی میز با یکی از دستاش رونامو گرفت و فشار میداد در همین حین باهام حرف هم میزد....
×ببین کوچولو با من در نیوفت رقیب خوبی برات نیستم...بعدشم دیروز من به تو چی گفتم؟
+با هر حرفی ک میزد فشار دستش بیشتر میزد اشک توی چشمام حلقه زده بود از درد نمیتونستم حرف بزنم
+بر...بردار..دس....تتو
×گفتم دیروز بهت چی گفتم هاا؟
+تو..رو.....خدا
کمی فشار دستشو کمتر کرد
×حالا جواب بده دیروز چی گفتم بهت؟
+گفتی رو حرفت حر..ف نزنم..(با ترس)
×پس چرا الان زدی هوم تنبیه میخوای ببین من نمیخوام باهات رابطه داشته باشم ولی این به خودت بستگی داره ک حرفام رو گوش کنی یا نه
+(سکوت)
×نشنیدم؟
+چیو؟
×چشمتو
+جرعت مخالفت باهاش رو نداشتم به خاطر همین به زور لب زدم
+چ..شم
×خوبه حالا هم مثل ی دختر خوب بشین تا بیشتر از این عصبی نشدم به پدربزرگ هم هیچی نمیگی راجب حرفایی ک کلا بینمون رد و بدل میشه اوکی؟
+باشه
ادامه دارد...
part ⁵
میسو کنار کوک بود و لیسا هم کنار شوگا و این ها دو به دو روبه روی هم قرار داشتن
+ون شروع به حرکت کرد توی راه بودیم ک یونگی پرسید
٪چقد تا اونجا راهه؟
راننده: یک ساعت آقا
+اوفف یک ساعت یعنی قراره اینا رو تحمل کنم دلم میخواست پیش لیسا بشینم ولی از شانسم این گنده بک افتاد پیشم ک من کنارش جوجه بودم پاهاشم ک باز کرده بود کلا یک ذره جا برای من بود نمیدونم واقعا چرا پدربزرگم ماهارو توی یک ماشین گذاشته همینجوری نشسته بودیم سکوت سنگینی بود یونگی سیگارشو در آورد ولی من از اونجایی ک به بوی سیگار حساسم به محض اینکه دودش به بینیم رسید سرفه کردم ک لیسا گفت
^اوپا میشه خاموشش کنی میسو به بوی سیگار حساسیت داره
[ی چیزی توی خاندانشون رسمه ک باید همه ی دخترا به پسرای بزرگ تر از خودشون بگن اوپا حالا چه باهم صمیمی هستن چه نیستن]
+یونگی با حرص سیگارشو خاموش کرد و از پنجره انداخت بیرون کوک برگشت ی نیم نگاهی به من انداخت بعدش ظرفی طلایی رنگ رو از توی جیب کتش در آورد و درشو باز کرد و مشغول نوشیدنش شد حدس میزدم مشروب باشه کم کم حوصلم داشت سر میرفت به لیسا هی نگاه میکردم ولی هیچ کدوممون نمیتونستیم ک حرف بزنيم به خاطر وجود این دوتا سکوت بدی بود توی ماشین ک یونگی یهو گفت
٪کوک
×بله هیونگ
٪با جانگ چیکار کردی؟
×کاری ک باید میکردم
٪کشتیش
×تیکه تیکه اش کردم
+ وایی پسره وحشیه...هی سعی میکردم به حرفاشون توجه نکنم ولی فوضولیم نمیذاشت لیسا هم مثل من...بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم انگار این یک ساعت مثل ۱۰ سال گذشته از ون پیاده شدیم خواستم برم ک کوک دستمو کشید از پشت ک افتادم توی بغلش ، بغلش گرم نرم بود برعکس من ک همیشه تنم سرد بود سرمو بردم بالا با تعجب نگاش کردم ک با خونسردی گفت
×پدر بزرگ گفت باید اونجا دستمو بگیری پس دستمو ولی نکن
+بعدش از بغلش بیرون اومدم و دستمو دور دستش حلقه کردم باهم وارد سالن شدیم رفتیم روی میزی نشستیم به بقیه نگاه کردم همه دونفره بودن انگار پدربزرگ همه رو باهم جفت کرده بقیه پسرا هم با دوست دختراشون بودن...
گارسون اومد سمتم و جلوم نوشیدنی گرفت ی ویسکی برداشتم ک معلوم بود درصدش بالاس خواستم بخورمش ک کوک لب زد
×به اون لب زدی نزدی
+وا چرا؟
×گفتم دیگ حق نداری بخوری
+اصلا به تو چه(پرو)
یهو دیدم مشروبو از دستم گرفت و گذاشت روی میز با یکی از دستاش رونامو گرفت و فشار میداد در همین حین باهام حرف هم میزد....
×ببین کوچولو با من در نیوفت رقیب خوبی برات نیستم...بعدشم دیروز من به تو چی گفتم؟
+با هر حرفی ک میزد فشار دستش بیشتر میزد اشک توی چشمام حلقه زده بود از درد نمیتونستم حرف بزنم
+بر...بردار..دس....تتو
×گفتم دیروز بهت چی گفتم هاا؟
+تو..رو.....خدا
کمی فشار دستشو کمتر کرد
×حالا جواب بده دیروز چی گفتم بهت؟
+گفتی رو حرفت حر..ف نزنم..(با ترس)
×پس چرا الان زدی هوم تنبیه میخوای ببین من نمیخوام باهات رابطه داشته باشم ولی این به خودت بستگی داره ک حرفام رو گوش کنی یا نه
+(سکوت)
×نشنیدم؟
+چیو؟
×چشمتو
+جرعت مخالفت باهاش رو نداشتم به خاطر همین به زور لب زدم
+چ..شم
×خوبه حالا هم مثل ی دختر خوب بشین تا بیشتر از این عصبی نشدم به پدربزرگ هم هیچی نمیگی راجب حرفایی ک کلا بینمون رد و بدل میشه اوکی؟
+باشه
ادامه دارد...
۲۹.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.