پارت ۱۹ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_19
راوی
با اینکه دو روز از آغاز این ماجرا میگذشت ؛ اما مائده سعی داشت کاری کنه که درگیر این ماجرا نشه و از طرفی هم محسن آسیب نبینه ... نمیدونست چکار کنه ، ناخودآگاه ذهنش میرفت سمت محسن ، پیش حرفاش ...
اما هر دَم ، بعد از چند دقیقه دوباره یادش میوفتاد ...☹️
نمیدونست این چیه که هر دفعه ذهنشو به طرف اون پسره (محسن) میکشوند ...
دلش میخواست بخوابه ، بخوابه و بیدار بشه ، ببینه اینا همش خواب بوده و واقعیت ندارد ، خب این چیه که خواب باشه یا بیداری ..!
خب خواستگاره ، خواستگاری کرده ، نمیخوای بگو نه دیگه ؛ یه کلام ، دیگه این همه اعصاب خوری و زر مفت چیه دیگه ، ... 😑😑
والا ...
اعصاب آدمو خورد میکنه این خانوم مائده با این کاراش ..😐
خب حق داشت ؛ نمیتونست عشقشو ، به قول خودش زندگیشو ، قلبشو ... کسی که ازش دوره ولی ،، حاضرِ بخاطرش زندگیشو هم بده رو ... نمیتونه اون آدم و فراموش کنه و از ذهنش پاک کنه و به آقای محسن گرایی فکر کنه ...
به زیبایی میتونست توو رویاهاش باهاش باشه .. همونجوری که کانال های تلویزیون رو جا به جا میکرد ، توی ذهنش دنبال شاهزاده رویاهاش ، که توی خواب میدیدش ، می تاخت ... که صدای زنگ گوشیش اون سکوت رو شکست و رشتهی افکارش رو پاره کرد ..
مائده دوست نداشت وقتی داره به کسی یا چیزی فکر میکنه ، کسی مزاحم ذهن و افکارش بشه ...
از رویاهایش اون لحظه دست کشید ، توجهی به تلفن نکرد تا قطع شد ؛ بعد از چند دقیقه کتاباشو نگاه میکرد ، خواست از فکر همه چی کلا بیاد بیرون و همه تمرکزش رو بزاره رو درس و کنکور سال آیندش ...
دوباره گوشیش زنگ خورد ... بلند شد و رفت سراغ گوشی ، میدونست کی میتونه باشه ؛ جواب نداد و دکمه خاموش رو زد ... توجهش به کتاب بود ، توی یه متنی که نوشته بود [ ذهن انسان را به اوج آرامش میکشاند .. ]
یهو یادِ ... 🙁
چشاااااااات ، اوج آرامشه _ ، _ نباشی قلـــ♥️ــب من ..
نفس نمیکشه ...
یهو دوباره گوشیش زنگ خورد ؛ دیگه کفری شده بود ، دو دستشو روی سرش گرفت و با تندی بدون اینکه حتی به گوشی نگاه کنه جواب داد و ...
+ مگه شما نفهمین آقای محترم ...!?.
که ... 😨😳😑
#اوه_شت :|
#f_brma2005
#پارت_19
راوی
با اینکه دو روز از آغاز این ماجرا میگذشت ؛ اما مائده سعی داشت کاری کنه که درگیر این ماجرا نشه و از طرفی هم محسن آسیب نبینه ... نمیدونست چکار کنه ، ناخودآگاه ذهنش میرفت سمت محسن ، پیش حرفاش ...
اما هر دَم ، بعد از چند دقیقه دوباره یادش میوفتاد ...☹️
نمیدونست این چیه که هر دفعه ذهنشو به طرف اون پسره (محسن) میکشوند ...
دلش میخواست بخوابه ، بخوابه و بیدار بشه ، ببینه اینا همش خواب بوده و واقعیت ندارد ، خب این چیه که خواب باشه یا بیداری ..!
خب خواستگاره ، خواستگاری کرده ، نمیخوای بگو نه دیگه ؛ یه کلام ، دیگه این همه اعصاب خوری و زر مفت چیه دیگه ، ... 😑😑
والا ...
اعصاب آدمو خورد میکنه این خانوم مائده با این کاراش ..😐
خب حق داشت ؛ نمیتونست عشقشو ، به قول خودش زندگیشو ، قلبشو ... کسی که ازش دوره ولی ،، حاضرِ بخاطرش زندگیشو هم بده رو ... نمیتونه اون آدم و فراموش کنه و از ذهنش پاک کنه و به آقای محسن گرایی فکر کنه ...
به زیبایی میتونست توو رویاهاش باهاش باشه .. همونجوری که کانال های تلویزیون رو جا به جا میکرد ، توی ذهنش دنبال شاهزاده رویاهاش ، که توی خواب میدیدش ، می تاخت ... که صدای زنگ گوشیش اون سکوت رو شکست و رشتهی افکارش رو پاره کرد ..
مائده دوست نداشت وقتی داره به کسی یا چیزی فکر میکنه ، کسی مزاحم ذهن و افکارش بشه ...
از رویاهایش اون لحظه دست کشید ، توجهی به تلفن نکرد تا قطع شد ؛ بعد از چند دقیقه کتاباشو نگاه میکرد ، خواست از فکر همه چی کلا بیاد بیرون و همه تمرکزش رو بزاره رو درس و کنکور سال آیندش ...
دوباره گوشیش زنگ خورد ... بلند شد و رفت سراغ گوشی ، میدونست کی میتونه باشه ؛ جواب نداد و دکمه خاموش رو زد ... توجهش به کتاب بود ، توی یه متنی که نوشته بود [ ذهن انسان را به اوج آرامش میکشاند .. ]
یهو یادِ ... 🙁
چشاااااااات ، اوج آرامشه _ ، _ نباشی قلـــ♥️ــب من ..
نفس نمیکشه ...
یهو دوباره گوشیش زنگ خورد ؛ دیگه کفری شده بود ، دو دستشو روی سرش گرفت و با تندی بدون اینکه حتی به گوشی نگاه کنه جواب داد و ...
+ مگه شما نفهمین آقای محترم ...!?.
که ... 😨😳😑
#اوه_شت :|
#f_brma2005
۲۵۰
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.