وقتی بچشو نمی خواد
وقتی بچشو نمی خواد
پارت بیست و دوم
ات: میخوام ازش فاصله بگیرم ولی روم نمیشه
نگاتون کنم 😭🤣
نامجون: نمیخواد فاصله بگیری بیا بغلم
دستمو کشید که افتادم بغلش سرمو تو دستش قایم کرد
ات: دارن نگام میکنن ؟
نامجون:آره
ات: وایی خدا😭
می یونگ: مامانی چرا بغل این ....چرا بغل عمویی؟
ات: یه جوری جمعش کن لطفاً
نامجون: بیا بریم من برات میگم
نامجون می یونگ رو بغل کرد و رفت من موندم و پسرا
ات: میشه اینجوری نگام نکنید....... من کاری نکردم نامجون شروع کرد
شوگا: ولش کنید بدبختو سرخ شده 😂
یکم که گذشت رفتم تو اتاق پیش می یونگ و نامجون
آروم بای درو باز کردم که دارن باهم بازی میکنن داشتم نگاشون می کردم که نامجون دیدم
نامجون: چرا وایسادی بیا پیشمون
رفتم پیششون نشستم که دیدم می یونگ روشو اونطرفی کرد
ات: چیزی شده؟......می یونگ
می یونگ: با من حرف نزن
ات:براچی؟!
می یونگ: چرا بهم نگفتی عمو نامجون بابامه ؟
ات: گ.گفتی بهش؟
نامجون: آره گفتم شاید بهتره که بدونه
ات: خوب کردی
چند روز بعد
چند روزی میشد می یونگ باهام حرف نمیزد و ما اومده بودیم خونه ی نامجون که مزاحم پسرا نباشیم
می یونگ با نامجون میرفت دکتر و باهاش بازی می کرد هرکاری داشت به نامجون میگفت اصلا انگار نه انگار مامانش منم
از زبون نامجون
با می یونگ اومده بودیم بیرون تا یکم خرید کنیم
می یونگ: بابا میشه چیپس بردارم؟
نامجون: آره بردار
می یونگ: اههه دستم نمیرسه
رفتم سمتش و چیپسی که میخواست و بهش دادم
بعد از خرید و حساب کردن رفتیم سمت ماشین که بریم خونه
می یونگ: بابایی یه سوال
نامجون: بله
می یونگ:چرا بیرون که میری صورتت رو میپوشونی ؟
نامجون: چون معروفم و نمی خوام کسی منو بشناسه
می یونگ: یعنی اگه به کسی بگم بابام تویی منم معروف میشم
نامجون: به کسی نگیا
می یونگ: چرا
نامجون: چون من و مامان نمی خوایم کسی فعلا بدونه ......اه راستی دیگه بسه هرچی با مامانی قهر کردی ....بخاطر من بود که نگفت من باباتم پس تقصیر مامان نیست
می یونگ: آخه اون بهم دروغ گفت
نامجون: الان درک نمیکنی ولی .......مهم نیست فقط اینو بدون که مامان توی این ماجرا مقصر نیست
پارت بیست و دوم
ات: میخوام ازش فاصله بگیرم ولی روم نمیشه
نگاتون کنم 😭🤣
نامجون: نمیخواد فاصله بگیری بیا بغلم
دستمو کشید که افتادم بغلش سرمو تو دستش قایم کرد
ات: دارن نگام میکنن ؟
نامجون:آره
ات: وایی خدا😭
می یونگ: مامانی چرا بغل این ....چرا بغل عمویی؟
ات: یه جوری جمعش کن لطفاً
نامجون: بیا بریم من برات میگم
نامجون می یونگ رو بغل کرد و رفت من موندم و پسرا
ات: میشه اینجوری نگام نکنید....... من کاری نکردم نامجون شروع کرد
شوگا: ولش کنید بدبختو سرخ شده 😂
یکم که گذشت رفتم تو اتاق پیش می یونگ و نامجون
آروم بای درو باز کردم که دارن باهم بازی میکنن داشتم نگاشون می کردم که نامجون دیدم
نامجون: چرا وایسادی بیا پیشمون
رفتم پیششون نشستم که دیدم می یونگ روشو اونطرفی کرد
ات: چیزی شده؟......می یونگ
می یونگ: با من حرف نزن
ات:براچی؟!
می یونگ: چرا بهم نگفتی عمو نامجون بابامه ؟
ات: گ.گفتی بهش؟
نامجون: آره گفتم شاید بهتره که بدونه
ات: خوب کردی
چند روز بعد
چند روزی میشد می یونگ باهام حرف نمیزد و ما اومده بودیم خونه ی نامجون که مزاحم پسرا نباشیم
می یونگ با نامجون میرفت دکتر و باهاش بازی می کرد هرکاری داشت به نامجون میگفت اصلا انگار نه انگار مامانش منم
از زبون نامجون
با می یونگ اومده بودیم بیرون تا یکم خرید کنیم
می یونگ: بابا میشه چیپس بردارم؟
نامجون: آره بردار
می یونگ: اههه دستم نمیرسه
رفتم سمتش و چیپسی که میخواست و بهش دادم
بعد از خرید و حساب کردن رفتیم سمت ماشین که بریم خونه
می یونگ: بابایی یه سوال
نامجون: بله
می یونگ:چرا بیرون که میری صورتت رو میپوشونی ؟
نامجون: چون معروفم و نمی خوام کسی منو بشناسه
می یونگ: یعنی اگه به کسی بگم بابام تویی منم معروف میشم
نامجون: به کسی نگیا
می یونگ: چرا
نامجون: چون من و مامان نمی خوایم کسی فعلا بدونه ......اه راستی دیگه بسه هرچی با مامانی قهر کردی ....بخاطر من بود که نگفت من باباتم پس تقصیر مامان نیست
می یونگ: آخه اون بهم دروغ گفت
نامجون: الان درک نمیکنی ولی .......مهم نیست فقط اینو بدون که مامان توی این ماجرا مقصر نیست
- ۱۷.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط