فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۵
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۵
که لبخندم با اومدن یه پرستار دیگه محو شد... من(کوکی):ت.... تو چرا اومدی؟ پرستار خودم کو؟. جو هیونگ:غذاتونو آوردم پرستار جدیدتون منم. من(کوکی):چ... چی؟ شیفت *ا/ت* که تموم نشده. جو هیونگ:اممم نه ایشون رفتن... . من(کوکی):وا یعنی چی؟. جو هیونگ:از این بیمارستان رفتن خیلی یهویی بود البته هیچکی دلیلش رو نفهمید... . با حرفش شوک بهم وارد شد ضربان قلبم تا عرش الهی رفت... . جو هیونگ:شما خوبید ضربان قلبتون خیلی بالا رفته(از روی دستگاه فهمید). شوکه شده بودم نمیتونستم حرف بزنم... وسریع رفتم سمت گوشیم دیدم بعلهههه شماره م رو هم بلاک کرده ا... الان من... من دیگه من دیگه چجوری پیداش کنم؟... یهو نا خوداگاه اشکم سرازیر شد. جو هیونگ:جونگ کوک شی چی شده؟. من(کوکی):.... . جو هیونگ:جونگ کوک شی میشنوید صدامو... آروم باشید چرت اینطور شدید شما... آروم باشید یه نفس عمیق بکشید بعد غذاتونو بخورید چیزی نیست... غرق افکار *ا/ت* بودم که برای اون به قدر کافی عصبی شده بودم و صدای اون پرستار هم عصبی ترم کرد زدم زیر غذا و غذا رو کوبیدم زمین و با داد گفتم:برو بیرون برو بیروووووون. جو هیونگ:چ... چیشده... . من(کوکی):برو بیروووووون فقط برو بیروووووون. و بعد خشمم تبدیل شد یه گریه گریه خیلی شدید و از داغ دل بلند بلند گفتم:نه نهههه نباید اینجوری میشد چرت اد روزی که با قلبم کنار اومدم چرا امروز این حقم نیست. با صدای گریه و داد و بیدادم پای دکتر و چندتا پرستار دیگه هم به اتاق کشیدم... اما نمیتونستم از گریه دست بردارم
ادامه داستان از زبان سه یون(یکی از پرستار هایی که اومد سه یون بود):جونگ کوک کل بخش رو گذاشته بود رو سرش با دکترچان و یکی دوتا پرستار دیگه رفتیم تو اتاقش دیدیم ظرف غذا پرت شده رو زمین جونگ کوک کِز کرده گوشه اتاق و داره یه جوری گریه میکنه که انگار بچه ایه که مادرشو گم کرده... بخاطر گریه هاش ضربان قلبش خیلی بالا رفته بود و این اصلا خوب نبود... دکترچان بهم گفت برم پیشش و آرومش کنم داشتم نزدیکش میشدم که با داد گفت:از اون خط سرامیک رد نشو حق ندارین نزدیکم شین فقط وقتی پرستار خودم برگشت میتونه بیاد... بی توجه به حرفش خواستم برم جلو تر که دوباره با داد گفت:گفتم نیاااا. دکترچان دستمو گرفت گفت:نرو عیب نداره... . یهو دیدم جونگ کوک پاهاشو توی بغلش کشید و با سوز بیشتری زد زیر گریه... طوری که هرلحظه میگفتیم الان از گریه و هق هق یا قلبش وایمیسه یا نفسش بند میاد... بدبختی اونجا بود نمیزاشت نزدیکش بشیم... و فقط میگفت تا پرستار خودم نیاد حق ندارین شما بیاین نزدیکم... فکر کنم این واقعا به *ا/ت* علاقه مند شده بود...
بچه ها خیلی ببخشید دیر شد اصلا حالم خوب نبود دعوا کردم زدم، کتک خوردم خورد شدم فقط خاب بودم
حمااایت♡
که لبخندم با اومدن یه پرستار دیگه محو شد... من(کوکی):ت.... تو چرا اومدی؟ پرستار خودم کو؟. جو هیونگ:غذاتونو آوردم پرستار جدیدتون منم. من(کوکی):چ... چی؟ شیفت *ا/ت* که تموم نشده. جو هیونگ:اممم نه ایشون رفتن... . من(کوکی):وا یعنی چی؟. جو هیونگ:از این بیمارستان رفتن خیلی یهویی بود البته هیچکی دلیلش رو نفهمید... . با حرفش شوک بهم وارد شد ضربان قلبم تا عرش الهی رفت... . جو هیونگ:شما خوبید ضربان قلبتون خیلی بالا رفته(از روی دستگاه فهمید). شوکه شده بودم نمیتونستم حرف بزنم... وسریع رفتم سمت گوشیم دیدم بعلهههه شماره م رو هم بلاک کرده ا... الان من... من دیگه من دیگه چجوری پیداش کنم؟... یهو نا خوداگاه اشکم سرازیر شد. جو هیونگ:جونگ کوک شی چی شده؟. من(کوکی):.... . جو هیونگ:جونگ کوک شی میشنوید صدامو... آروم باشید چرت اینطور شدید شما... آروم باشید یه نفس عمیق بکشید بعد غذاتونو بخورید چیزی نیست... غرق افکار *ا/ت* بودم که برای اون به قدر کافی عصبی شده بودم و صدای اون پرستار هم عصبی ترم کرد زدم زیر غذا و غذا رو کوبیدم زمین و با داد گفتم:برو بیرون برو بیروووووون. جو هیونگ:چ... چیشده... . من(کوکی):برو بیروووووون فقط برو بیروووووون. و بعد خشمم تبدیل شد یه گریه گریه خیلی شدید و از داغ دل بلند بلند گفتم:نه نهههه نباید اینجوری میشد چرت اد روزی که با قلبم کنار اومدم چرا امروز این حقم نیست. با صدای گریه و داد و بیدادم پای دکتر و چندتا پرستار دیگه هم به اتاق کشیدم... اما نمیتونستم از گریه دست بردارم
ادامه داستان از زبان سه یون(یکی از پرستار هایی که اومد سه یون بود):جونگ کوک کل بخش رو گذاشته بود رو سرش با دکترچان و یکی دوتا پرستار دیگه رفتیم تو اتاقش دیدیم ظرف غذا پرت شده رو زمین جونگ کوک کِز کرده گوشه اتاق و داره یه جوری گریه میکنه که انگار بچه ایه که مادرشو گم کرده... بخاطر گریه هاش ضربان قلبش خیلی بالا رفته بود و این اصلا خوب نبود... دکترچان بهم گفت برم پیشش و آرومش کنم داشتم نزدیکش میشدم که با داد گفت:از اون خط سرامیک رد نشو حق ندارین نزدیکم شین فقط وقتی پرستار خودم برگشت میتونه بیاد... بی توجه به حرفش خواستم برم جلو تر که دوباره با داد گفت:گفتم نیاااا. دکترچان دستمو گرفت گفت:نرو عیب نداره... . یهو دیدم جونگ کوک پاهاشو توی بغلش کشید و با سوز بیشتری زد زیر گریه... طوری که هرلحظه میگفتیم الان از گریه و هق هق یا قلبش وایمیسه یا نفسش بند میاد... بدبختی اونجا بود نمیزاشت نزدیکش بشیم... و فقط میگفت تا پرستار خودم نیاد حق ندارین شما بیاین نزدیکم... فکر کنم این واقعا به *ا/ت* علاقه مند شده بود...
بچه ها خیلی ببخشید دیر شد اصلا حالم خوب نبود دعوا کردم زدم، کتک خوردم خورد شدم فقط خاب بودم
حمااایت♡
۶.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.