فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۴
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۴
درسته خودمم دوستش داشتم اما زندگیم جوری نیست که بخوام اجازه بدم اونم دوستم داشته باشه چون لطمه میبینه و من اینو نمیخوام... همینجوری در حال قدم زدن بودم که فکری به سرم زد کاری که باید از اول میکردم... پس راهمو کج کردم به سمت اتاق دکتر چان برام سخت بود خیلییی اما برای اینکه نه اون به من وابسته شه نه من به اون وابسته تر باید انجامش میدادم پشت در اتاق دکتر چان رسیدم و در زدم... چند ثانیه بعد: دکتر چان:بفرمایید... . وارد اتاق شدم... من:سلام دکتر. دکتر چان:سلام بیا بشین. من:نه راحتم راستش باید یه چیزی رو بهتون بگم یه چیز تقریبا غیر منتظره ولی مجبورم به یه سری دلایل انجامش بدم. دکتر چان:داری نگرانم میکنی چیزی شده؟. من:نه چیزی که... نشده ... فقط میخوام دیگه پرستار آقای جئون نباشم. دکتر چان:چی؟. من:درواقع میخوام کلا از این بیمارستان برم. دکتر چان:*ا/ت* چرا آخه تو یکی از بهترین پرستار های ما هستی چرا میخوای بری؟. من:به یه سری دلایل شخصی نپرسین چی که نمیتونم بگم ولی بیشتر از این نمیتونم بمونم اینجا
دکتر چان:اما... . من:اگه میشه اصرار نکنید باید برم حتما مشکلی دارم. دکتر چان:ولی... باشه وقتی یهویی این تصمیم رو گرفتی و نمیخوای بگی حتما موضوع مهمیه اما اینو بدون تو بهترین پرستار این بیمارستان بودی. من:ممنونم لطف دارین اما لیاقت اینو که حفظش کنم ندارم. دکتر چان:پس، فردا میتونی پرونده و سوابق کاریتو بگیری امیدوارم هرجای دیگه رفتی خوب باشی. من:ممنونم فقط میشه امروز هم برم مرخصی... . دکتر چان:پس دیگه رسما میخوای دل بکنی باشه نامه مرخصیت رو مینویسم برو. من:خیلی ممنونم ازتون خدا نگهدار. دکتر چان:خدانگهدار. از اتاق اومدم بیرون اشک تو چشمم جمع شد اما اگه این کار رو نمیکردم خیلی بدتر میشد اشکامو پاک کردم و رفتم لباسامو عوض کردم و وسایلم رو جمع کردم فردا هم باید میومدم و پرونده و وسایل باقی مونده رو بر میداشتم... چه تصمیم یهویی شد کاش زندگی انقدر بد نبود از بیمارستان زدم بیرون با حال خیلی بد حتی برای آخرین بار نرفتم کوک رو حداقل از پشت شیشه در اتاقش ببینم شماره ش رو هم مسدود کردم میخواستم هیچ ردی برام ازش باقی نمونه که فراموشم کنه قبل از اینکه بیش از حد وابسته شه حالم خیلی بد بود و با همون حال به بیمارستان های مختلف سر میزدم تا یه جای خالی پیدا کنم به هرحال نمیتونستم بیکار بمونم.....ادامه داستان از زبان کوک:نزدیک وقت ناهار شده بود... خیلی خوشحال بودم که*ا/ت* میاد و ناهارم رو واسم میاره فکر کنم حس قلبم از همون اول درست بود من واقعا نسبت به *ا/ت* علاقه مند شده بودمیهو دیدم دستگیره در چرخید لبخندی زدم...
به لایک و کامنت و حماایت هاتون نیازممم!♡
درسته خودمم دوستش داشتم اما زندگیم جوری نیست که بخوام اجازه بدم اونم دوستم داشته باشه چون لطمه میبینه و من اینو نمیخوام... همینجوری در حال قدم زدن بودم که فکری به سرم زد کاری که باید از اول میکردم... پس راهمو کج کردم به سمت اتاق دکتر چان برام سخت بود خیلییی اما برای اینکه نه اون به من وابسته شه نه من به اون وابسته تر باید انجامش میدادم پشت در اتاق دکتر چان رسیدم و در زدم... چند ثانیه بعد: دکتر چان:بفرمایید... . وارد اتاق شدم... من:سلام دکتر. دکتر چان:سلام بیا بشین. من:نه راحتم راستش باید یه چیزی رو بهتون بگم یه چیز تقریبا غیر منتظره ولی مجبورم به یه سری دلایل انجامش بدم. دکتر چان:داری نگرانم میکنی چیزی شده؟. من:نه چیزی که... نشده ... فقط میخوام دیگه پرستار آقای جئون نباشم. دکتر چان:چی؟. من:درواقع میخوام کلا از این بیمارستان برم. دکتر چان:*ا/ت* چرا آخه تو یکی از بهترین پرستار های ما هستی چرا میخوای بری؟. من:به یه سری دلایل شخصی نپرسین چی که نمیتونم بگم ولی بیشتر از این نمیتونم بمونم اینجا
دکتر چان:اما... . من:اگه میشه اصرار نکنید باید برم حتما مشکلی دارم. دکتر چان:ولی... باشه وقتی یهویی این تصمیم رو گرفتی و نمیخوای بگی حتما موضوع مهمیه اما اینو بدون تو بهترین پرستار این بیمارستان بودی. من:ممنونم لطف دارین اما لیاقت اینو که حفظش کنم ندارم. دکتر چان:پس، فردا میتونی پرونده و سوابق کاریتو بگیری امیدوارم هرجای دیگه رفتی خوب باشی. من:ممنونم فقط میشه امروز هم برم مرخصی... . دکتر چان:پس دیگه رسما میخوای دل بکنی باشه نامه مرخصیت رو مینویسم برو. من:خیلی ممنونم ازتون خدا نگهدار. دکتر چان:خدانگهدار. از اتاق اومدم بیرون اشک تو چشمم جمع شد اما اگه این کار رو نمیکردم خیلی بدتر میشد اشکامو پاک کردم و رفتم لباسامو عوض کردم و وسایلم رو جمع کردم فردا هم باید میومدم و پرونده و وسایل باقی مونده رو بر میداشتم... چه تصمیم یهویی شد کاش زندگی انقدر بد نبود از بیمارستان زدم بیرون با حال خیلی بد حتی برای آخرین بار نرفتم کوک رو حداقل از پشت شیشه در اتاقش ببینم شماره ش رو هم مسدود کردم میخواستم هیچ ردی برام ازش باقی نمونه که فراموشم کنه قبل از اینکه بیش از حد وابسته شه حالم خیلی بد بود و با همون حال به بیمارستان های مختلف سر میزدم تا یه جای خالی پیدا کنم به هرحال نمیتونستم بیکار بمونم.....ادامه داستان از زبان کوک:نزدیک وقت ناهار شده بود... خیلی خوشحال بودم که*ا/ت* میاد و ناهارم رو واسم میاره فکر کنم حس قلبم از همون اول درست بود من واقعا نسبت به *ا/ت* علاقه مند شده بودمیهو دیدم دستگیره در چرخید لبخندی زدم...
به لایک و کامنت و حماایت هاتون نیازممم!♡
۸.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.