فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۳
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۳
.. . سه یون:وا. من:من از دهنم در رفت گفتم از این سهون زیاد خوشم نمیاد حس خوبی باهاش ندارم...سه یون:خب... من:هیچی دیگه این اومد جلوی اون خودشو زد به بیهوشی که ازم دورش کنه بعد گفت خوشم نمیاد باهاش باشی چون اونو میبینی پوکر میشی من باید تا غروب با قیافه تو کنار بیام یه همچین چیزایی گفت😐... یهو سه یون قهوه سردی که داشت میخورد پرید گلوش و سرفه کنان گفت:چی؟ گفته خوشش نمیاد باهاش باشی؟😂... من:چرا رو اون حرفش زوم کردی😐؟. سه یون:ببینم من یادمه اون اوایلی که همکار بودیم چهار پنج سال پیش رو میگم تو طرفدار یه گروهی بودی احیانا همین جونگ کوک توش نبود؟.من:چه ربطی داشت یهو الان😐؟. سه یون:بودی دیگه درسته؟. من:عاره... سه یون:عضو مورد علاقه ت جونگ کوک نبود؟. من:اینا چیه تو میپرسی😐؟. سه یون:بوده؟. من:خب عاره. سه یون:پس بهش علاقه هم داشتی؟. من:خ... خب طبیعیه دیگه که داشتم. سه یون:اوکی شرط میبندم داستان پرستار قلب من رو نخوندی. من:همین کتاب جدیده؟ یه چیزایی راجع بهش شنیدم اما چه ربطی داره؟. سه یون:توش دختره پرستار پسره البته دختره با یه پسر دیگه هم هست اسمش چی بود عاها سئونگ وو حالا به اون کاری نداریم اما رفته رفته اون پسره که بیمارشه عاشق دختره میشه دختره هم از خیلی سال پیش دورا دور بهش علاقه داشته بعد حالا بعدش رو فرصت نکردم بخونم ببینم تهش چی میشه ولی خدایی داستان زندگیت چه شبیهه این کتابه پاره شدم بخدا نویسنده ش نیستی؟. من:😐.... سه یون:اممم ببخشید تند رفتم ولی من که میگم بهت حس هایی پیدا کرده وگرنه غیر طبیعیه اون شب شماره تو از من گرفت نمیزاشت هیچکی غیر تو براش سُرُم بزنه امروزم که اینجوری... من:بیخیال بابا چی میگی... هی هی پس تور شماره مو بهش دادی. سه یون:اوه اوه سوتی دادم🤦ببخشید ولی خیلی اصرار کرد خو... من:اوک مهم نیس.... یهو یکی سه یون رو صدا زد ... سه یون:اممم من باید برم فعلا... . من:اوکی برو خدافظ. سه یون:خدافظ. سه یون با حرفاش کلی فکر آقای کرد رو سرم... حسابی تو فکر بردم....
نکنه جونگ کوک واقعا نسبت بهم علاقه پیدا کرده ولی اتفاق اون روز...یا وقتی که از دهنش در رفت و گفت عاشقتم اما نمیشه من هیچوقت نمیتونم با اون باشم دلم نمیخواد آسیب ببینه دردی که من کشیدم رو بکشه... ولی نمیشه که رفت پیشش و بهش گفت عاشقم نباشه... اصلا شایدم نباشه... ولی رفتاراش نبودنش رو تکذیب میکنه همینجوری با افکار تو مغزم و یه حال بد شروع کردم راه رفتن... من نمیتونستم بزارم یه همچین اتفاقی بیفته...
حماایت♡
.. . سه یون:وا. من:من از دهنم در رفت گفتم از این سهون زیاد خوشم نمیاد حس خوبی باهاش ندارم...سه یون:خب... من:هیچی دیگه این اومد جلوی اون خودشو زد به بیهوشی که ازم دورش کنه بعد گفت خوشم نمیاد باهاش باشی چون اونو میبینی پوکر میشی من باید تا غروب با قیافه تو کنار بیام یه همچین چیزایی گفت😐... یهو سه یون قهوه سردی که داشت میخورد پرید گلوش و سرفه کنان گفت:چی؟ گفته خوشش نمیاد باهاش باشی؟😂... من:چرا رو اون حرفش زوم کردی😐؟. سه یون:ببینم من یادمه اون اوایلی که همکار بودیم چهار پنج سال پیش رو میگم تو طرفدار یه گروهی بودی احیانا همین جونگ کوک توش نبود؟.من:چه ربطی داشت یهو الان😐؟. سه یون:بودی دیگه درسته؟. من:عاره... سه یون:عضو مورد علاقه ت جونگ کوک نبود؟. من:اینا چیه تو میپرسی😐؟. سه یون:بوده؟. من:خب عاره. سه یون:پس بهش علاقه هم داشتی؟. من:خ... خب طبیعیه دیگه که داشتم. سه یون:اوکی شرط میبندم داستان پرستار قلب من رو نخوندی. من:همین کتاب جدیده؟ یه چیزایی راجع بهش شنیدم اما چه ربطی داره؟. سه یون:توش دختره پرستار پسره البته دختره با یه پسر دیگه هم هست اسمش چی بود عاها سئونگ وو حالا به اون کاری نداریم اما رفته رفته اون پسره که بیمارشه عاشق دختره میشه دختره هم از خیلی سال پیش دورا دور بهش علاقه داشته بعد حالا بعدش رو فرصت نکردم بخونم ببینم تهش چی میشه ولی خدایی داستان زندگیت چه شبیهه این کتابه پاره شدم بخدا نویسنده ش نیستی؟. من:😐.... سه یون:اممم ببخشید تند رفتم ولی من که میگم بهت حس هایی پیدا کرده وگرنه غیر طبیعیه اون شب شماره تو از من گرفت نمیزاشت هیچکی غیر تو براش سُرُم بزنه امروزم که اینجوری... من:بیخیال بابا چی میگی... هی هی پس تور شماره مو بهش دادی. سه یون:اوه اوه سوتی دادم🤦ببخشید ولی خیلی اصرار کرد خو... من:اوک مهم نیس.... یهو یکی سه یون رو صدا زد ... سه یون:اممم من باید برم فعلا... . من:اوکی برو خدافظ. سه یون:خدافظ. سه یون با حرفاش کلی فکر آقای کرد رو سرم... حسابی تو فکر بردم....
نکنه جونگ کوک واقعا نسبت بهم علاقه پیدا کرده ولی اتفاق اون روز...یا وقتی که از دهنش در رفت و گفت عاشقتم اما نمیشه من هیچوقت نمیتونم با اون باشم دلم نمیخواد آسیب ببینه دردی که من کشیدم رو بکشه... ولی نمیشه که رفت پیشش و بهش گفت عاشقم نباشه... اصلا شایدم نباشه... ولی رفتاراش نبودنش رو تکذیب میکنه همینجوری با افکار تو مغزم و یه حال بد شروع کردم راه رفتن... من نمیتونستم بزارم یه همچین اتفاقی بیفته...
حماایت♡
۷.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.