فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۷
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۷
ظرف و وسایلی که ریخته بود زمین رو جمع کردم خواستم برم پیشش که گفت:چند بار باید بهتون بگم نزدیک من نیاین برو بیرون. من(سه یون):عاخه حالت بد میشه. کوکی:به د. ر. ک برام مهم نیست برو بیرون فقط. من(سه یون) اوکی اوکی به خودت فشار نیار میرم... . سر اخر هم محبور شدم به حرف دکتر چان رو بیارم و روی یه صندلی پشت در اتاقش مواظبش باشم... ادامه داستان از زبان کوک:پرستاره که فکر کنم اسمش سه یون بود از اتاق رفت بیرون... یهو دوباره گریه هام شدت گرفت عاخه من بدبخت تازه از سردرگمی هام بیرون اومده بودم.... تازه فهمیدم که عاشقتم چرا گذاشتی رفتی چراااااا چرا تا یه بار شانس بهم رو کرد اینجوری شد اون همیشه حالمو خوب میکرد دوسال پیش وقتی تو بدترین حال روحی و جسمیم بودم آروم مکرد(همون فن ساین)امسال از مرگ نجاتم داد... جدای اینا وجودش بهم آرامش میداد اما چرا انقدر دیر فهمیدم چرا
زانو هامو بغل کرده بودم و با کل وجود گریه میکردم دیگه نفسم در نمیومد عاخه الان که شماره مو مسدود کرده و هیچ نشونی جز این بیمارستان کوفتی ازش ندارم چجوری دیگه پیداش کنم (نکته:کوک نمیدونه *ا/ت*فردا میاد تا وسایلشو بر داره یهو نَگین چرا انقدر ناراحته *ا/ت* که فردا بر میگرده برای مدارکش😅)انقدر گریه کردم که قلبم درد گرفته بود... تمام بدنم ضعف داشت... اما فکرای تو سرم عذاب وجدانی که چرا زودتر به خودم نیومدم نمیزاشت استراحت کنم بهم اَمون نمیداد... ادامه داستان از زبان سه یون:جونگ کوک از وقتی که تنهاش گذاشتم تا شب گریه کرد... واقعا نمیدونم چجوری زنده مونده بود اون بیمار قلب بود با این گریه های سوزناکی که میکرد و حال بدش نمیدونم چجوری دووم آورده بود حتی غذاهم نخورده بود نه شام نه ناهار... خیلی دلم براش میسوخت... ولی هیچ کاری از دستم بر نمیومد... تا صبح پشت در چشمم از دریچه شیشه ای در اتاق بهش بود که اتفاقی براش نیفته اما اون تا صبح هم حتی نخوابید و یه بند گریه کرد... زیر چشماش قرمز که هیچی شکل بادمجون شده بود... ضربان قلبش داد میزد که خیلی غیر نرماله... تمام بدنش میلرزید... اصلا دل آدم رو با ماراش تنگ میکرد... ساعت تقریبا 9 صبح شده بود چشماش داشت کم کم میرفت و خوابش میبرد که یهو تکون خیلی شدیدی به خودش خورد و شروع کرد به کندن دستگاه از انگشتش... نگرانش شدم و رفتم توی اتاق...
حماایت♡
ظرف و وسایلی که ریخته بود زمین رو جمع کردم خواستم برم پیشش که گفت:چند بار باید بهتون بگم نزدیک من نیاین برو بیرون. من(سه یون):عاخه حالت بد میشه. کوکی:به د. ر. ک برام مهم نیست برو بیرون فقط. من(سه یون) اوکی اوکی به خودت فشار نیار میرم... . سر اخر هم محبور شدم به حرف دکتر چان رو بیارم و روی یه صندلی پشت در اتاقش مواظبش باشم... ادامه داستان از زبان کوک:پرستاره که فکر کنم اسمش سه یون بود از اتاق رفت بیرون... یهو دوباره گریه هام شدت گرفت عاخه من بدبخت تازه از سردرگمی هام بیرون اومده بودم.... تازه فهمیدم که عاشقتم چرا گذاشتی رفتی چراااااا چرا تا یه بار شانس بهم رو کرد اینجوری شد اون همیشه حالمو خوب میکرد دوسال پیش وقتی تو بدترین حال روحی و جسمیم بودم آروم مکرد(همون فن ساین)امسال از مرگ نجاتم داد... جدای اینا وجودش بهم آرامش میداد اما چرا انقدر دیر فهمیدم چرا
زانو هامو بغل کرده بودم و با کل وجود گریه میکردم دیگه نفسم در نمیومد عاخه الان که شماره مو مسدود کرده و هیچ نشونی جز این بیمارستان کوفتی ازش ندارم چجوری دیگه پیداش کنم (نکته:کوک نمیدونه *ا/ت*فردا میاد تا وسایلشو بر داره یهو نَگین چرا انقدر ناراحته *ا/ت* که فردا بر میگرده برای مدارکش😅)انقدر گریه کردم که قلبم درد گرفته بود... تمام بدنم ضعف داشت... اما فکرای تو سرم عذاب وجدانی که چرا زودتر به خودم نیومدم نمیزاشت استراحت کنم بهم اَمون نمیداد... ادامه داستان از زبان سه یون:جونگ کوک از وقتی که تنهاش گذاشتم تا شب گریه کرد... واقعا نمیدونم چجوری زنده مونده بود اون بیمار قلب بود با این گریه های سوزناکی که میکرد و حال بدش نمیدونم چجوری دووم آورده بود حتی غذاهم نخورده بود نه شام نه ناهار... خیلی دلم براش میسوخت... ولی هیچ کاری از دستم بر نمیومد... تا صبح پشت در چشمم از دریچه شیشه ای در اتاق بهش بود که اتفاقی براش نیفته اما اون تا صبح هم حتی نخوابید و یه بند گریه کرد... زیر چشماش قرمز که هیچی شکل بادمجون شده بود... ضربان قلبش داد میزد که خیلی غیر نرماله... تمام بدنش میلرزید... اصلا دل آدم رو با ماراش تنگ میکرد... ساعت تقریبا 9 صبح شده بود چشماش داشت کم کم میرفت و خوابش میبرد که یهو تکون خیلی شدیدی به خودش خورد و شروع کرد به کندن دستگاه از انگشتش... نگرانش شدم و رفتم توی اتاق...
حماایت♡
۶.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.